گنجور

 
بیدل دهلوی

تقلید از چه علم به لافم علم‌کند

طوطی نی‌ام‌که آینه بر من ستم‌کند

سعی غبار من که به جایی نمی‌رسد

با دامنش زند اگر از خویش رم کند

انگشت زینهار دمیدیم و سوختیم

کوگردنی دگرکه‌کشد شمع و خم‌کند

بر باد رفت آمد و رفت نفس چوصبح

فرصت نشد کفیل ‌که فهم عدم ‌کند

آسوده خاک شوکه مبادا به حکم وهم

عمر نفس‌شمار حساب قدم کند

بالیده است خواجهٔ بی‌حس به ناز جاه

مردار آفتاب مقابل ورم‌کند

خودسنجی‌ات به‌پلهٔ پستی نشانده است

جهدی‌که سنگ‌کوه وقار توکم‌کند

هرجا عدم به تهمت هستی رسیده است

باید حیا به لوح جبینم رقم‌ کند

پرواز می کنم چه‌کنم جای امن نیست

دامی نبیافتم‌که پرم را بهم کند

خجلت ‌گداز عفو نگردی که آفتاب

گر دامن تو خشک‌کند جبهه نم‌کند

توهیچ باش و، علم وعمل‌ها به طاق نه

گو خلق هرزه‌فکر حدوث و قدم‌کند

بیدل ازابن ستمکده بیکس گذشته‌ام

کو سایه‌ای که بر سر خاکم کرم کند