گنجور

 
بیدل دهلوی

دل پا شکسته حق طلب‌، به رهت چگونه ادا کند

که چو موج‌،‌ گوهرش از ادب‌، ندویدن آبله‌پا کند

نفس رمیده گر از خودم نشود کفیل برآمدن

چو سحر دماغ طرب هوس به چه بام کسب هوا کند

مشنو ز ساز گدای من به جز این ترانه نوای من

که غبار بی‌سر و پای من به رهت نشسته دعا کند

به جهان عشوه چو بوی‌ گل نخوری فریب شکفتگی

که به بیم غنچه تبسمت ز هزار پرده جدا کند

نه به دیده‌ها ز عیان اثر نه به‌ گوشها ز بیان خبر

به‌ گشاد روزن بام و در،‌ کسی از کسی چه حیا کند

نشود مقلد راز دل به هوس محقق مستقل

ز غرور اگر همه ناوکت به نشان رسدکه خطاکند

به هزار پیچ و خم هوس‌ گره است سلسلهٔ نفس

چقدر طبیعت ازین و آن‌ گسلدکه رشته ‌رسا کند

به غبار قافلهٔ عدم بروآنقدرکه ز خود روی

نشده است گم دل عاقلی که تلاش بانگ درا کند

شود آب انجمن حیا به فسوس دست مروتت

که دفی به آن همه بیحسی ز طپانچهٔ تو صدا کند

رگ خواب راحت عاجزان مگشا به نشتر امتحان

که به‌پهلوبت ستم است اگر نی بورس‌با مژه واکند

کف دست سوده به یکدگر چمن طراوت بیدلی

که ز صد بهار گل اکتفا به همین دو برگ حنا کند