گنجور

 
بیدل دهلوی

نشد آنکه شعلهٔ وحشتی به دل فسرده فسون‌کند

به زمین‌تپم به فلک روم چه جنون ‌کنم‌که جنون‌ کند

به فسانهٔ هوس طرب‌، تهی از خودیم و پر از طلب

چه دمد ز صنعت صفر نی به جز اینکه ناله فزون ‌کند

به خیال‌ گردش چشم او چمنی‌ست صرف غبار من

که ز دور اگر نظرم‌کنی مژه‌ کار بوقلمون‌ کند

ز جراحت دل ناتوان به خیال او ندهم نشان

که مباد آن کف نازنین به فسوس ساید و خون کند

به چنین زبونی دست و دل‌، ز صنایع املم خجل

که سر خسی اگرش دهم به هزار خانه ستون کند

کف پا عروج جبین شود، بن خاک عرش برین شود

شود آنچنان و چنین شود که علاج همت دون کند

نه فسانه‌ساز حلاوتی‌، نه ترانه مایهٔ عشرتی

به فسون ز پردهٔ‌ گوش ما چه امید پنبه برون‌ کند

نزدم ز قسمت خشک و تر، به تردد هوس دگر

که نهال بخت سیاه اگر گلی آورد شبیخون کند

چمن تحیر بیدلم‌که سحاب رشحهٔ خامه‌اش

به تأملی گهر افکند سر قطره‌ای که نگون کند