گنجور

 
بیدل دهلوی

روزگاری‌ که به عشق از هوسم افکندند

بال و پر کنده برون قفسم افکندند

ما و من خوش پر و بالی به خیال انشا کرد

مور بودم به غرور مگسم افکندند

تا کند عبرتم آگاه ز هنگامهٔ عمر

در تب و تاب شمار نفسم افکندند

خون خشکم جوی از قدر نیرزبد آخر

صد ره از پوست برون چو عدسم افکندند

نقش پا کرد تصور به تغافل زد و رفت

در ره هر که خط ملتمسم افکندند

ناز دارم به غباری ‌که ز بیداد فلک

سرمه شد تا به ره دادرسم افکندند

چه توان ‌کرد سراغ همه زین دشت ‌گم است

در پی قافلهٔ بی‌جرسم افکندند

شکوهٔ من ز فراموشی احباب خطاست

از ادب پیش ‌گذشتم ‌که پسم افکندند

سخت زحمتکش اسباب جهانم بیدل

چه نمودند که در دیده خسم افکندند