گنجور

 
بیدل دهلوی

خلقی‌ست پراکندهٔ سعی هوسی چند

پرواز جنون ‌کرده به بال مگسی چند

کر و فر ابنای زمان هیچ ندارد

جزآنکه‌گسسته‌ست فسار و مرسی چند

چون سبحه ز بس جادهٔ تحقیق نهان است

دارند قدم بر سر هم پیش و پسی چند

کوک است به افسردگی اقبال خسیسان

در آتش یاقوت فتاده‌ست خسی چند

با زمره اجلاف نسازد چه کند کس

این عالم پوچ است و همین هیچ کسی چند

برده است ز اقبال دو عالم گرو ناز

پایی که درازست ز بی‌دسترسی چند

درگرد مزارات سراغی‌ست بفهمید

پی‌گم شدن قافلهٔ بی‌جرسی چند

ترک ادب این بس‌ که اسیران محبت

منقارگشودند ز چاک قفسی چند

نی دیر پرستیم و نه مسجد، نه خرابات

گرم است همین صحبت ما با نفسی چند

بیدل به عرق شسته‌ام از شرم فضولی

مکتوب نفس داشت جنون ملتمسی چند

 
 
 
از گنجینهٔ گنجور دیدن کنید!
اهلی شیرازی

مجنون شوم و وارهم از بوالهوسی چند

باشد که برآرم بفراغت نفسی چند

مردن به ازین زندگی تلخ که بینم

بر شکر عیسی نفسان خرمگسی چند

باشد که نسیمی وزد از جانب لیلی

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه