گنجور

 
بیدل دهلوی

دونان که در تلاش گهر دست شسته‌اند

چون سگ به‌ استخوان چقدر دست شسته‌اند

بر خوان وهم منتظران بساط حرص

نی خشک دیده‌اند و نه تر، دست شسته‌اند

جمعی به ذلتی‌که برند ازکباب دل

از خود چو شمع شام و سحر دست شسته‌اند

زین مایده حضور حلاوت نصیب‌ کیست

سیلی‌خوران به موج خطر دست شسته‌اند

هستی نفس‌گداختهٔ نام جرات است

بی‌زهره‌ها همه ز جگر دست شسته‌اند

در چشمهٔ خیال هم آبی نمانده است

از بسکه رفتگان ز اثر دست شسته‌اند

سیر چنارکن‌که مقیمان این بهار

از حاصل ثمر چقدر دست شسته‌اند

دربا تلاطم آیسنه‌، صحرا غبارخیز

از عافیت چه خشک و چه تر دست شسته‌اند

رفع کدورت دو جهان سودن کفی‌ست

آزادان به آب‌گهر دست شسته‌اند

هر سبزه ترزبان خروش اناالحناست

خوبان درین حدیقه مگر دست شسته‌اند

تا لب‌گشوده‌اند به حرف تبسمت

شیرین‌لبان ز شیر و شکر دست شسته‌اند

بیدل کراست آگهی از خود که چون حباب

در تشت واژگونه ز سر دست شسته‌اند