گنجور

 
بیدل دهلوی

ز وهم متهم ظرف کم نخواهی شد

محیط اگر نشدی قطره هم نخواهی شد

به بحر قطره ز تشویش خشکی آزاد است

اگر عدم شده باشی عدم نخواهی شد

غم فنا و بقا هرزه‌ فکری وهم است

جنون‌تراش حدوث و قدم نخواهی شد

هزار مرحله دوری ز دامن مقصود

اگرچو دست ز سودن بهم نخواهی شد

برهمنی اگر این قشقه بر جبین دارد

به صد هزار تناسخ صنم نخواهی شد

مقلد هوس از دعوی طرب رسواست

ز شکل خنده بهار ارم نخواهی شد

مباد در غم واماندگی به باد روی

چو شمع آنهمه خار قدم نخواهی شد

طواف دل نفسی چند چون نفس کم نیست

تلاش بسمل دیر و حرم نخواهی شد

چو سرو اگر همه سر تا قدم دل آری بار

ز بار منت افلاک خم نخواهی شد

غبار کوی ادب سرکش فضولی نیست

اگر به باد دهندت علم نخواهی شد

به محفلی‌که در اقران موافقت‌سنجی است

کم زیاده‌ سری گیر کم نخواهی شد

چوگل دمی‌که‌گسست اتفاق رشتهٔ عهد

دگر خمارکش ربط هم نخواهی شد

سراغ ملک یقین بیدل از هوس دور است

رفیق قافلهٔ کیف و کم نخواهی شد