گنجور

 
بیدل دهلوی

هوس تعین خواجگی‌، به نیاز بنده نمی‌رسد

رگ ‌گردنی که علم کنی‌، به سر فکنده نمی‌رسد

ز طنین غلغلهٔ مگس‌، به فلک رسیده پر هوس

همه سوست باد بروت و بس‌، که به پشم کنده نمی‌رسد

ز ریاض انس چه بو برد، سگ و خوک عالم هرزه‌تک

که به غیر حسرت مزبله به دماغ‌گنده نمی‌رسد

پی قطع الفت این و آن‌، مددی به روی تنک رسان

که به تیغ تا نزنی فسان‌، به دم برنده نمی‌رسد

زهوس قماشی سیم و زر، به جنون قبای حیا مدر

که تکلفات لباسها، به حضور ژنده نمی‌رسد

همه راست ناز شکفتنی، همه جاست عیش دمیدنی

من ازاین چمن به چه گل رسم‌،‌که لبم به خنده نمی‌رسد

مگراز فنا رسد آرزو، به صفای آینه مشربی

که خراش تختهٔ زندگی ز نفس برنده نمی‌رسد

به عروج منظرکبریا، نرسیده‌گرد تلاش ما

تو ز سجده بال ادب‌گشا، به فلک پرنده نمی‌رسد

به پناه زخم محبتی‌، من بیدل ایمنم از تعب

که دوباره زحمت جانکنی به نگین‌کنده نمی‌رسد