گنجور

 
بیدل دهلوی

به طراز دامن ناز و چه ز خاکساری ما رسد

نزد آن مژه به بلندیی که ز گرد سرمه دعا رسد

تک و پوی بیهده یک نفس در انفعال هوس نزد

به محیط می رسدم شنا عرقی اگربه حیا رسد

به فشارتنگی این قفس چو حباب غنچه نشسته‌ام

پر صبح می‌کشم از بغل همه‌ گر نفس به هوا رسد

ز خمار فرصت پرفشان نه بهار دیدم و نی خزان

همه جاست نشئه به شرط آن‌که دماغها به وفا رسد

نه زمین بساط غبار ما نه فلک دلیل بخار ما

به سراغ‌گرد نفس‌کسی به‌کجا رسدکه به ما رسد

به‌گشاد دست‌ کرم قسم‌ که درین زیانکدهٔ ستم

نرسد به تهمت بستگی ز دری‌ که نان به‌گدا رسد

دل بینوا به‌کجا برد غم تنگدستی ومفلسی

مژه برهم آورد از حیاکه برهنه‌ای به قبا رسد

مگذر ز خاصیت سخا که سحاب مزرعهٔ وفا

به فتادگی شکند عصا که فتاده‌ای به عصا رسد

به دعایی از لب عاجزان نگشوده‌ای در امتحان

که زآبیاری یک نفس سحری به نشو و نما رسد

به‌ کمین جهد تو خفته است الم ندامت عاجزی

مدو آنقدر به ره هوس‌ که به خواب آبله پا رسد

به قبول آن‌کف نازنین‌که‌کند شفاعت خون من

در صبر می‌زنم آنقدرکه بهار رنگ حنا رسد

سر رشتهٔ طرب آگهان به بهار می‌کشد از خزان

تو خیال بیدل اگر کنی زتو بگذرد به خدا رسد