گنجور

 
بیدل دهلوی

خرد به عشق‌ کند حیله‌ساز جنگ و گریزد

چو حیز تیغ حریف آورد به چنگ و گریزد

به ننگ مرد ازین بیشتر گمان نتوان برد

قیامتی ‌که بزه باشدش خدنگ و گریزد

نگارخانهٔ امکان به و‌حشتی‌ست که گردون

کشند زره‌رزوشبش صورت پلنگ وگریزد

کنار امن مجویید از آن محیط که موجش

ز جیب خود به ‌در آرد سر نهنگ و گریزد

ازین قلمرو حیرت چه ممکن است رهایی

مگر کسی قدم انشا کند ز رنگ و گریزد

ز انس طرف نبستم به قید عالم صورت

چو مؤمنی ‌که دلش ‌گیرد از فرنگ وگریزد

دل رمیدهٔ عاشق بهانه‌جوست به رنگی

که شیشه‌گر شکنی بشنود ترنگ و گریزد

سپندوار فتاده‌ست عمر نعل در آتش

بهوش باش مبادا زند شلنگ و گریزد

کدام سیل نهاده‌ست روم به خانهٔ چشمم

که اشک آبله بندد به پای لنگ و گریزد

رمیدنی‌ست ز شور زمانه رو به قفایم

چو کودکی‌ که سگی را زند به سنگ و گریزد

مخوان به موج ‌گهر قصهٔ تعلق بیدل

مباد چون نفس از دل شود به تنگ و گریزد