گنجور

 
بیدل دهلوی

چوگوهر قطره‌ام تاکی به آب افتدکه برخیزد

زمانی‌ کاش در پای حباب افتد که برخیزد

جهانی‌گشت از نامحرمی پامال افسردن

به ‌فکر خود کسی‌ زین‌ شیخ و شاب ‌افتد که برخیزد

به اقبال فنا هم ننگ دارد فطرت از دونان

مبادا سایه‌ای در آفتاب افتد که برخیزد

ز تقوا دامن عزلت‌گرفت وخاک شد زاهد

مگر چون شور مستی درشراب افتدکه برخیزد

به‌حشر خواجه‌ مپسند ای ‌فلک غیر از زمینگری

مباد این خر مکرر در خلاب افتدکه برخیزد

فسون شیشه‌، ما را ازپری نومیدکرد آخر

به‌روی‌کس محال‌است این‌نقاب‌افتدکه برخیزد

تحمل خجلت خفت نمی‌چیند درین محفل

سپند ما چرا دراضطراب افتد که برخیزد

درپن صحرا عروج ناز هرگردی‌ست دامانی

سر ما هم به فکر آن رکاب افتد که برخیزد

حیا مشکل‌ که‌ گیرد دامن رنگ چمن‌ خیزش

چوگل هرچند این آتش در آب افتدکه برخیزد

ز لنگرداری رسم توقع آب می‌گردم

خدایا بخت‌من چندان به خواب افتدکه برخیزد

نهان در آستین یأس دارم چون سحر دستی

غبار من دعای مستجاب افتدکه برخیزد

نمو ربطی ندارد با نهال مدعا بیدل

مگر آتش ‌درین ‌دیر خراب ‌افتدکه برخیزد