گنجور

 
بیدل دهلوی

گر شوق پی مطلب نایاب نگیرد

سرمشق رم از عالم اسباب نگیرد

با تشنه ‌لبی ساز و مخور آبی از این بحر

تا حلق تو را تنگ چو گرداب نگیرد

آن دل ‌که تپیدن فکند قرعهٔ وصلش

حیف است‌ که آیینه به سیماب نگیرد

محتاج کریمان نشود مفلس قانع

سرچشمهٔ آیینه زبحرآب نگیرد

صیّاد اسیران محبّت خم ابروست

کس ماهی این بحر به قلاب نگیرد

از نور هدایت نبرد بهره سیه‌بخت

چون سایه‌ که رنگ از گل مهتاب نگیرد

دل مست جنون است بگویید خرد را

امروز سراغ من بیتاب نگیرد

از بس به مراد دو جهان دست فشاندم

گر زلف شوم دامن من تاب نگیرد

منظور حیا ضبط نگاهیست و گر نه

سر پنجهٔ مژگان بتان خواب نگیرد

در حلقهٔ خامش ‌نفسان در دل باش

تا هیچکست نکته در این باب نگیرد

هنیاد تو تا چند شود سدّ ره عمر

بیدل‌ کف خاکی ره سیلاب نگیرد