گنجور

 
بیدل دهلوی

پای طلب دمی‌که سر از دل برآورد

چون تار شمع جاده ز منزل برآورد

چون سایه خاک مال تلاش فسرده‌ام

کو همتی ‌که پایم ازین گل برآورد

دل داغ ریشه‌ای‌ست‌که هرگه نموکند

چون شمع ازتوقع حاصل برآورد

خط غبار من‌که رساند به‌کوی یار

این نامه را مگرپر بسمل برآورد

هرجا رسد نوید شهیدان تیغ عشق

آغوش سر ز زخم حمایل برآورد

جون شمع لرزه در جگر از ترزبانی‌ام

ای شیوه‌ام مباد ز محفل برآورد

در وادیی‌ که غیرت لیلی درد نقاب

مجنون سربریده زمحمل برآورد

ضبط خودت بن است غم خلق هرزه چند

گوهرمحیط را به چه ساحل برآورد

بنیاد این خرابه به آبی نمی‌رسد

تاکی‌کسی عرق‌کند وگل برآورد

بر آستان رحمت مطلق بریدنی‌ست

دستی‌که مطلب از لب سایل برآورد

بید‌ل نفس‌گر از در ابرام بگذرد

عشقش چه ممکن است‌که از دل برآورد