گنجور

 
بیدل دهلوی

اینقدر اشک به دیدارکه حیران گل کرد

که هزار آینه‌ام بر سر مژگان ‌گل کرد

عالمی را ز دل خسته به شور آوردم

ناله‌ای داشتم آخر به نیستان گل کرد

نیست جز برگ ‌گل آیینهٔ‌ کیفیت رنگ

خون من خواهد از آن‌گوشهٔ دامان‌گل کرد

گر چنین می‌کندم طرز نگاه تو هلاک

سبزه خواهد ز مزارم همه مژگان‌گل‌کرد

ریشهٔ باغ حیا غنچه بهار است امروز

زان تبسم‌که لبت‌کاشت نمکدان‌گل‌کرد

نتون داغ تو پوشید به خاکستر ما

کچهٔ فاخته خواهد ز گریبان گل کرد

پرتوشمع فراهم نشود جزبه فنا

رنگ جمعیت‌ ما سخت پریشان‌ گل ‌کرد

حیرتم‌گشث‌که دیروز به صحرای عدم

خاک بودم نفس از من به چه عنوان ‌گل‌ کرد

سعی اشکیم‌، دویدن چه خیال است اینجا

لغزشی بود ز ما آبله پایان ‌گل کرد

غیر وحشت‌گلی از وضع سحر نتوان چید

هر که بویی ز نفس یافت پرافشان ‌گل کرد

اول و آخر هر جلوه تماشا دارد

نقش پا گل‌ کن اگر آینه نتوان گل کرد

بیدل از منت دامان کشی تر نشدیم

شمع ما را نفس سوخته آسان‌ گل‌ کرد

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode