گنجور

 
بیدل دهلوی

گرد مرا تحیّر، صبح جنون سبق ‌کرد

دستی نداشت طاقت‌، جیبم چنین‌ که شق‌ کرد

دل تشنهٔ جنونهاست از وهم و ظن مپرسید

زین دست مشق بسیار مجنون بر این ورق ‌کرد

پیداست شغل زاهد، وقت دگر چه باشد

سرها به یکدگرکوفت هرگه‌که یاد حق‌کرد

دل با کمال تحقیق از شبهه‌ام نپرداخت

آیینه ساخت امّا پرداز بی‌نسق کرد

زبن باغ تا دمیدم جز خون دل نچیدم

گلگون قبای نازی صبح مرا شفق‌کرد

از انفعالم آخر شستند دست قاتل

خونم روان نگردید رنگ حنا عرق‌کرد

مهمان این بساطیم اما چه سود بیدل

دیدار نعمتی بود آیینه در طبق کرد