گنجور

 
بیدل دهلوی

پیری‌ام آخر می و پیمانه برد

باد سحر شمع ز کاشانه برد

دیده سیاهی ز گل و لاله چید

کوش‌گرانی ز هر افسانه برد

شمع جنون آبله‌پا کرده‌ گم

سر به هوا لغزش مستانه برد

کشمکش ازسعی نفس قطع شد

اره خودآرایی دندانه برد

یاد خطش‌کردم و دل باختم

سایهٔ مور از کف من دانه برد

هرکه در این انجمن حرص وگد

ساخت به خودگنج به ویرانه برد

حسرت دیدار گریبان درید

آینهٔ ما همه جا شانه برد

خواندن اسرار وفا مشکل است

مهر شد آن نامه‌که پروانه برد

در دل ما ذوق تماشا نماند

آه‌کسی آینه زین خانه برد

قاصد دلبر جگرم داغ‌ کرد

نامهٔ من ناله شد اما نه برد

وقت جنون خوش‌که غم خانمان

یک دو دم از بیدل دیوانه برد