گنجور

 
بیدل دهلوی

گرشوق به راهت قدمی پیش برآرد

چون آبله بالیدنم از خویش برآرد

آنجاکه خیال تو دهد عرض تجمل

تنهایی‌ام از هر دو جهان بیش برآرد

مقبولی و اوضاع مخالف چه خیال است

در دیده خلد گر مژه‌ام نیش برآرد

امروز در بسته به روی همه باز است

آیینه مگر حاجت درویش برآرد

از نسخهٔ کیفیت امکان ننوشتند

لفظی ‌که‌ کسی حاصل معنیش برآرد

گر شوخی لیلی نشود دام تحیر

مجنون مراکیست ادب‌کیش برآرد

فریاد کزین قلزم وحشت نتوان یافت

موجی‌که نفس بی‌غم تشویش برآرد

با برق‌سواران چه‌کند سعی غبارم

واماندگیی هست اگر پیش برآرد

نومیدی سودازدگان نیز دعایی‌ست

امید که آن نوخط ما ریش برآرد

بیدل چمن‌ آرای گریبان خیالیست

یارب نشود آنکه سر ازخویش برآرد