گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
مجیرالدین بیلقانی

روح را خار در جگر فگنید

عقل را خاک در بصر فگنید

ساز راحت چو ذره ذره شکست

زخمه بر روی قرص خور فگنید

خواجه رفت از جهان چه تن زده اید؟

به جهان شور و فتنه در فگنید

هین که ایام شام خورد بر او

سنگ در شیشه سحر فگنید

سپر آفتاب پاره کنید

تا کی از آسمان سپر فگنید

گر نه اید از زمانه آب دهن

همچو خاکش به پای در فگنید

صبر بی خرده گر زند نفسی

از دلش چون نفسی بدر فگنید

ور دهد دم که غم نبود بزرگ

خرده بر صبر مختصر فگنید

نظر پاک خواجه کو که شما؟

بر عروس جهان نظر فگنید

آفتاب ار دلی دهد پس ازین

به جفا خونش در جگر فگنید

سایه با ماه تر بود ز شما

گر به خورشید سایه بر فگنید

چرخ را خرقه بر کشید ز تن

مشتری را ردا ز سر فگنید

گر ز تیغ قضا جگرتان خست

تیر تسلیم در قدر فگنید

ور ازین بام نیلگون به غمید

کار خود با دری دگر فگنید

از پی عرس او ز خون جگر

هر زمان خوان ماحضر فگنید

چون مجیر آنکه خاک بر سر نیست

همچو خاکش برون در فگنید

زین سخنها که راند بر لب خشک

در جهان نکته های تر فگنید

آن شد ای پای رفتنگان! که شما

دست با کام در کمر فگنید

سنگ بر دل نهید و صبر کنید

تا کی از دیده ها گهر فگنید؟

سر بر آرید کان ذخیره قدس

پای وا کرد در حظیره قدس