گنجور

 
مجیرالدین بیلقانی

هر کو ز نژاد آدم افتاد

شادی به نصیب او کم افتاد

بنمای دلی که او درین دور

از صدمه غم مسلم افتاد

زخمی که زمانه بر دلم زد

افزون ز هزار مرهم افتاد

چون خوش بود ای عجب دل آنک؟

در یک سالش دو ماتم افتاد

قصه چکنم که ساغر غم؟

بر دست دلم دمادم افتاد

جان در عجب است و عقل عاجز

کین واقعه ها چه محکم افتاد

زان روز که رنج با دل ما

از نکبت دهر همدم افتاد

در دیده خوشدلی نمک ریخت

در قامت خرمی خم افتاد

نه لهو و نشاط با هم آمد

نه یکشبه عیش درهم افتاد

آری به مراد کم زند دم

آن کس که ز نسل آدم افتاد