گنجور

 
مجیرالدین بیلقانی

صاحبا! داننده اسرار می داند که من

جز به مدحت ده زبان چون غنچه سوسن نیم

روی من همچون لب کلک تو دایم تیره باد

گر برای مدح تو در عالم روشن نیم

مرد میدان فصاحت من توانم بود از آنک

هر نفس مدح تو زایم گرچه آبستن نیم

بنده صدر توام بالله اگرچه ظاهرا

حلقه اندر طرف گوش و طوق در گردن نیم

من شدم بر تر و خشک مدح تو واقف از آنک

همچو خصمان خشک مغز از جهل و تر دامن نیم

در ثنای تو زبان آتش کنم مانند شمع

زانکه در معنی گزاری چون لگن الکن نیم

کوچ نزدیکست و من محروم از تشریف تو

چند گویی صبر و صبر آخر که من ز آهن نیم؟

کار من دریاب و یک ره دشمنم را کور کن

زانکه گرچه ناکسم بی دوست و بی دشمن نیم

آنکه او انعام از من باز گیرد تو نیی

وان که او از تو طمع بردارد آن کس من نیم