گنجور

 
مجیرالدین بیلقانی

ای صدر شاه رتبت قطب فلک جلالت

کایام تحفه تو فتح و ظفر فرستد

بس مدتی نماند کین چار طاق ازرق

هر دم به بارگاهت نزلی دگر فرستد

گردون به مجلس تو از بهر شمع و سفره

هم جرم مه فشاند هم قرص خور فرستد

آخر رسید روزی کز بهر بندگانت

حورا عبیر ساید جوزا کمر فرستد

از بهر تیر ایشان یک ره اشارتی کن

تا سدره شاخ ریزد سیمرغ پر فرستد

نی شد مجیر عمدا تا در ثنات چون نی

از دل نوا سراید وز لب شکر فرستد

زحمت نداد اگر نه می خواست تا به خدمت

جانی شکسته بسته پیشت بدر فرستد

ایمه چه زهره دارد سیمرغ عزلتی کو

پیش هزار عیسی یک سم خر فرستد

دانی که کیست بنده آنکو به چون تو خواجه

یا جان خشک بخشد یا شعر تر فرستد

در زر گرفت مدحت لیکن نه از پی آنک

یا خلق مدح گوید یا خواجه زر فرستد

او بود و نیم جانی با خاطری که از وی

هر لحظه ای به بزمت گنج گهر فرستد

زان طمع در فرستاد این قطعه تا بخوانی

جان ماند و گر بخواهی آن نیز در فرستد