گنجور

 
مجیرالدین بیلقانی

دریغا قصه دردت چنین مشکل نبایستی

ره درد ترا جز وصل تو منزل نبایستی

اگر چه غرقه شد کشتی به دریای غمت دل را

کنارم هر شبی از دیده چون ساحل نبایستی

مرا بهر رضای تو دلی بایستی انده کش

غلط گفتم که با این غم مرا خود دل نبایستی

چو کردم حاصل عمرم فدای خاک پاک تو

دل سرگشته از وصل تو بی حاصل نبایستی

مجیر خسته در کارت ندیدست از فلک یاری

تو گر زو غافلی شاید فلک غافل نبایستی

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode