گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
ابوالفضل بیهقی

ذکر آنچه بنشابور تازه گشت در تابستان این سال از نوادر و عجایب‌

امیر مسعود، رضی اللّه عنه، یک روز بار داد و پس از نماز بامداد نامه صاحب برید ری رسیده بود که «ترکمانان بهیچ حال آرام نمیگیرند، و تا خبر پسر یغمر بشنوده‌اند که از بلخان کوه‌ به بیابان درآمد با لشکری تا کین پدر و کشتگان بازخواهد، از لونی‌ دیگر شده‌اند، و از ایشان زمان زمان‌ فسادی خواهد رفت. و سپاه سالارتاش‌ و طاهر بدین سبب دل مشغول می‌باشند و گفتند باز باید نمود. بنده‌انها کرد تا مقرّر گردد.» من که بوالفضلم ایستاده بودم که نوبت‌ مرا بود و استادم بونصر نیامده بود، امیر مرا آواز داد که کس فرست تا بونصر بیاید. من وکیل در را بتاختم‌، در ساعت‌ بونصر بیامد، و بیگاه گونه‌ شده بود، امیر با وی خالی کرد تا نزدیک شام. پس پوشیده مرا گفت: اگر امیر پرسد که بونصر بازگشت؟ بگوی که «کاغذ برد تا آنچه نبشتنی است نبشته آید.» و نماز شام بازگشت، گفت: «بدان یا بو الفضل که تدبیری پیش گرفته آمده است که از آن بسیار فساد تولد خواهد کرد.» و امیر پس از رفتن او مرا بخواند و گفت: بونصر کی رفت؟ گفتم: «نماز شام، و با وی کاغذ بردند.» گفت: رقعتی از خویشتن‌ بنویس بوی و بگوی که امشب آن نامه‌ها را که فرموده‌ایم نسخت باید کرد و بیاض نباید کرد تا فردا در نسخت‌ تأمّل کنیم و با خواجه نیز اندر آن باب رای زنیم، آنگاه آنچه فرمودنی است فرموده آید. و من بازگشتم و رقعت نبشتم و بفرستادم.

دیگر روز چون بار بگسست، خالی کرد با وزیر و بونصر تا چاشتگاه فراخ‌ پس برخاستند و بر کران چمن باغ‌ دکّانی‌ بود دو بدو آنجا بنشستند و بسیار سخن گفتند، و احمد بدیوان خویش رفت. و بونصر را بر آن دکّان میان درختان محفوری‌ افگندند و مرا بخواند، نزدیک وی رفتم، نسختی کرده‌ سوی طاهر دبیر، مرا داد و گفت: ملطّفه خرد باید نبشت. مثال بود طاهر را که «عزیمت ما بر آن قرار گرفت که خواجه عمید بوسهل حمدوی را با فوجی لشکر قوی و مقدّمی با نام‌ فرستاده آید، و سخت زود خواهد آمد بر اثر این ملطّفه. و ما پنجم رجب حرکت خواهیم کرد سوی هرات و چون در ضمان سلامت‌ آنجا رسیم، گروهی را از ترکمانان می‌فرو گرفته آید آنجا و بنه‌های‌ ایشان را سوی غزنین برده شود.

چنان باید که تو نیز که طاهری تدبیر این کار پوشیده بسازی و ببهانه آنکه عرض خواهی کرد، ایشان را فرو گرفته آید. و بوسهل حمدوی نیز آنجا رسیده باشد، اشارت وی درین باب نگاه داشته آید. این مهمّ را که نه خرد حدیثی‌ است این‌ ملطّفه خرد بتوقیع‌ ما مؤکّد گشت و رکابدار را پوشیده فرموده آمده است تا آنرا در اسب نمد یا میان آستر موزه‌، چنانکه صواب بیند، پنهان کند. و نامه‌یی است توقیعی با وی فراخ نبشته‌ در معنی شغلهای آن جانب بر کاغذ بزرگ تا چنان نموده آید که بدان کارها آمده است.» و نامه‌یی دیگر بود در خبر شغل فریضه‌ بجانب ری و جبال. و من که بوالفضلم این ملطفه خرد و نامه بزرگ تحریر کردم‌ و استادم پیش برد و هر دو توقیع کرد و بازآورد. و رکابداری از معتمدان بیاوردند و وی را اسبی نیک بدادند و دو هزار درم صلتی و این ملطّفه و نامه بدو داده آمد و استادم وی را مثالها داد که ملطّفه خرد را چه کند و نامه بزرگ را بر چه جمله رساند. و گشاد نامه‌ نبشتم، و رکابدار برفت. و بونصر نزدیک امیر شد و آنچه کرده بود بازگفت، و امیر برخاست و فرودسرای رفت‌ و نشاط شراب کرد خالی‌ .

و بونصر هم بر آنجای بازآمد و خالی بنشست و مرا گفت: نامه نویس از من بوکیل گوزگانان‌ و کروان‌ تا ده هزار گوسپند از آن من که بدست وی است میش و بره در ساعت که این نامه بخواند دربها افگند و بنرخ روز بفروشد و زر و سیم نقد کند و بغزنین فرستد. من نامه نبشتم و وی آنرا بخطّ خویش استوار کرد و خریطه کردند و در اسکدار گوزگانان نهادند و حلقه برافگندند و بر در زدند و گسیل کردند. و استادم باندیشه دراز فروشد، و من با خویشتن میگفتم که اگر امیر فرمود تا ترکمانان را به ری فروگیرند، این گوسپندان را برباط کروان بنرخ روز فروختن معنی چیست؟ مرا گفت: «همانا همی اندیشی حدیث ترکمانان و فروگرفتن ایشان و نامه من تا گوسفندان را فروخته آید.» گفتم و اللّه بجان و سر خداوند که همین می‌اندیشم. گفت: «بدان که این فروگرفتن ترکمانان رایی است نادرست و تدبیری خطا، که بهیچ حال ممکن نشود سه چهار هزار سوار را فروگرفتن. و از آنجا سلطان را نامه نارسیده‌ که ترکمانان را بچه حیله فروگرفتند، شتابی کند و تنی چند را فرماید تا بهرات فروگیرند و بنه‌های ایشان را برانند و این قوم را که با بنه‌اند بجنبانند و خبر به ری رسد و ایشان‌ را درشورانند و پسر یغمر از بلخان کوه درآید با فوجی سوار دیگر سخت قوی و همگنان بهم پیوندند و بخراسان درآیند و هر چه دریابند از چهارپای درربایند و بسیار فساد کنند. من پیشتر بدیدم و مثال دادم تا گوسپندان من‌ بفروشند تا اگر چه بارزان بهاتر بفروشند، باری‌ چیزی بمن رسد و خیر خیر غارت نشود، که‌ این تدبیر خطا پیش گرفته‌اند و خواجه بزرگ و من درین باب بسیار بگفتیم و عاقبت کار بازنمودیم، سود نداشت، که این خداوند بهمّت و جگر بخلاف پدر است، پدرش مردی بود حرون‌ و دوراندیش، اگر گفتی چیزی ناصواب را که من چنین خواهم کرد از سر جبّاری‌ و پادشاهی خویش گفتی و اگر کس صواب و خطای آن بازنمودی، در خشم شدی و مشغله کردی‌ و دشنام دادی، باز چون اندیشه را بر آن گماشتی بسر راه راست بازآمدی؛ و طبع این خداوند دیگر است که استبدادی میکند نااندیشیده‌، ندانم تا عاقبت این کارها چون باشد.» این بگفت و بازگشت بخانه. و من با خویشتن گفتم که سخت دور دیده است این مرد، و باشد که‌ چنین نباشد. و حقّا ثمّ حقّا که همچنان آمد که وی اندیشیده بود، که تدبیر فروگرفتن ترکمانان به ری راست نیامد و در رمیدند، چنانکه قصّه آن بیارم، و از ری سوی خراسان بیامدند و از ایشان آن فساد رفت که‌ رفت‌ و چهارپای گوزگانان بیشتر براندند . و پس یک سال بغزنین با استادم نان میخوردم، برّه‌یی سخت فربه نهاده بودند، مرا و بونصر طیفور [را] که سپاه سالار شاهنشاهان‌ بوده بود، گفت: برّه چون است؟ گفتم:

بغایت فربه. گفت: از گوزگانان آورده‌اند. ما در یکدیگر نگریستیم. بخندید، گفت:

این برّه از بهای آن گوسپندان خریده‌اند از آنکه برباط کروان فروخته‌اند و این قصّه که نبشتم بازگفت.