ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » مجلد هشتم » بخش ۳۰ - حکایت عمرو لیث

الحکایة من عمرو بن اللّیث الأمیر بخراسان فی الصّبر بوقت نعی ابنه‌

عمرو بن اللّیث یک سال از کرمان بازگشت سوی سیستان. و پسرش محمّد که او را بلقب فتی العسکر گفتندی برنایی سخت پاکیزه دررسیده‌ بود و بکار آمده، از قضا در بیابان کرمان این پسر را علّت قولنج‌ گرفت بر پنج منزلی از شهر سیستان و ممکن نشد عمرو را آنجا مقام کردن‌، پسر را آنجا ماند با اطبّا و معتمدان و یک دبیر و صد مجمّز ؛ و با زعیم‌ گفت: چنان باید که مجمّزان بر اثر یکدیگر میآیند و دبیر می‌نویسد که بیمار چه کرد و چه خورد و چه گفت و خفت یا نخفت، چنانکه عمرو بر همه احوال واقف میباشد، تا ایزد، عزّ ذکره، چه تقدیر کرده است.

و عمرو بشهر آمد و فرود سرای خاص رفت‌ و خالی بنشست بر مصلّای نماز خشک‌، چنانکه روز و شب آنجا بود و همانجا خفتی‌ بر زمین و بالش فرا سر نه، و مجمّزان پیوسته میرسیدند، در شبان روزی بیست و سی، و آنچه دبیر می‌نبشت بر وی میخواندند و او جزع میکرد و میگریست و صدقه بافراط میداد. و هفت شبان روز هم برین جمله بود، روز بروزه بودن و شب بنانی خشک‌ گشادن‌ و نانخورش نخوردن و با جزعی بسیار. روز هشتم شبگیر مهتر مجمّزان دررسید بی‌نامه که پسر گذشته شده بود و دبیر نیارست‌ خبر مرگ نبشتن، او را بفرستاد تا مگر بجای آرد حال افتاده‌ را. چون پیش عمرو آمد، زمین بوسه داد و نامه نداشت، عمرو گفت:

کودک فرمان یافت‌؟ زعیم مجمّزان گفت: خداوند را سالهای بسیار بقا باد. عمرو گفت: الحمد للّه، سپاس خدای را، عزّ و جلّ، که هر چه خواست کرد و هر چه خواهد کند. برو این حدیث پوشیده‌دار. و خود برخاست و بگرمابه رفت و مویش باز کردند و بمالیدند و برآمد و بیاسود و بخفت و پس از نماز وکیل‌ را بفرمود تا بخواندند و بیامد و مثال داد که برو مهمانی بزرگ بساز و سه هزار بره و آنچه با آن رود و شراب و آلت آن و مطربان راست کن فردا را. وکیل بازگشت و همه بساختند. حاجب را گفت: فردا بارعام خواهد بود، آگاه کن لشکر را و رعایا را از شریف و وضیع‌ .

دیگر روز پگاه‌ بر تخت نشست و بار دادند و خوانهای بسیار نهاده بودند، پس از بار دست بدان کردند. و شراب آوردند و مطربان برکار شدند . چون فارغ خواستند شد، عمرو لیث روی بخواصّ و اولیا و حشم کرد و گفت: بدانید که مرگ حقّ است، و ما هفت شبان روز بدرد فرزند محمّد مشغول بودیم با ما نه خواب و نه خورد و نه قرار بود که نباید که بمیرد . حکم خدای، عزّ و جلّ، چنان بود که وفات یافت.

و اگر بازفروختندی‌، بهرچه عزیزتر بازخریدیمی، اما این راه بر آدمی بسته است.

چون گذشته شد و مقرّر است که مرده بازنیاید، جزع و گریستن دیوانگی باشد و کار زنان. بخانه‌ها بازروید و بر عادت میباشید و شاد میزیید که پادشاهان را سوگ‌ داشتن محال‌ باشد. حاضران دعا کردند و بازگشتند. و از چنین حکایت مردان را عزیمت‌ قویتر گردد و فرومایگان‌ را درخورد مایه دهد.