گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
ابوالفضل بیهقی

و نخست که همه دلها را سرد کردند برین پادشاه آن بود که بوسهل زوزنی و دیگران تدبیر کردند در نهان که مال بیعتی‌ وصلتها که برادرت امیر محمّد داده‌ است، باز باید ستد که افسوس‌ و غبن‌ است، کاری ناافتاده‌ را افزون هفتاد و هشتاد بار هزار هزار درم بترکان و تازیکان‌ و اصناف لشکر بگذاشتن. و این حدیث را در دل پادشاه شیرین کردند و گفتند «این پدریان بروی وریای‌ خود نخواهند که این مال خداوند بازخواهد که ایشان آلوده‌اند و مال ستده‌اند، دانند که باز باید داد و ناخوششان آید. صواب آن است که از خازنان نسختی خواسته آید بخرجها که کرده‌اند و آنرا بدیوان عرض فرستاده شود و من که بوسهلم لشکر را بر یکدیگر تسبیب‌ کنم و براتها بنویسند تا این مال مستغرق‌ شود و بیستگانی‌ نباید داد یک سال تا مالی بخزانه باز رسد از لشکر و تازیکان که چهل سال است تا مال می‌نهند و همگان بنوااند، و چه کار کرده‌اند که مالی بدین بزرگی پس ایشان‌ یله باید کرد؟» امیر گفت: نیک آمد. و با خواجه بزرگ خالی کرد و درین باب سخن گفت. خواجه جواب داد که: فرمان خداوند راست بهر چه فرماید، امّا اندرین کار نیکو بیندیشیده است؟ گفت: اندیشیده‌ام و صواب آن است، و مالی بزرگ است. گفت: تا بنده نیز بیندیشد، آنگاه آنچه او را فراز آید، بازنماید، که بر بدیهت‌ راست نیاید، آنگاه آنچه رأی عالی بیند، بفرماید. امیر گفت: نیک آمد.

و بازگشت و آن روز و آن شب اندیشه را بدین کار گماشت و سخت تاریک نمود وی را، که نه از آن بزرگان و زیرکان و داهیان‌ روزگار دیدگان‌ بود که چنین چیزها بر خاطر روشن وی پوشیده ماند.

[مشاوره امیر با وزیر در باب صلات‌]

دیگر روز چون امیر بار داد و قوم بازگشت، امیر خواجه را گفت: در آن حدیث دینه‌ چه دیده است؟ گفت: بطارم روم و پیغام دهم. گفت: نیک آمد. خواجه بطارم آمد و خواجه بو نصر را بخواند و خالی کرد و گفت: خبر داری که چه ساخته‌اند؟ گفت:

ندارم. گفت: خداوند سلطان را برین حریص کردند که آنچه برادرش داده است بصلت لشکر را و احرار و شعرا را تا بوقی‌ و دبدبه زن‌ را و مسخره‌ را باید ستد. و خداوند با من درین باب سخن گفته است. و سخت ناپسند آمده است مرا این حدیث.

در حال چیزی بیشتر نگفتم که امیر را سخت حریص دیدم در باز ستدن مال،؟؟؟ بیندیشم.

ودی و دوش درین بودم و هر چند نظر انداختم، صواب نمی‌بینم این حدیث کردن که زشت نامی‌یی بزرگ حاصل آید. و ازین مال بسیار بشکند که ممکن نگردد که باز توان ستد. تو چه گویی‌ درین باب؟ بو نصر گفت: «خواجه بزرگ مهتر و استاد همه بندگان است و آنچه وی دید، صواب جز آن نباشد و من این گویم که وی‌ گفته است، که کس نکرده است و نشنوده است در هیچ روزگار که این کرده‌اند . از ملوک عجم که از ما دورتر است، خبری نداریم، باری در اسلام خوانده نیامده است که خلفا و امیران خراسان و عراق مال صلات بیعتی بازخواستند، اما امروز چنین گفتارها بهیچ حال سود نخواهد داشت. من که بو نصرم، باری هر چه امیر محمّد مرا بخشیده است از زر و سیم و جامه نابریده و قباها و دستارها و جز آن همه معدّ دارم، که حقّا که ازین روزگار بیندیشیده‌ام، و هم امروز بخزانه بازفرستم، پیش از آنکه تسبیب کنند و آب بشود که سخن گفتن در چنین ابواب فایده نخواهد داشت. و از آن من آسان است که بر جای دارم و اگر ندارمی، تاوان توانمی‌داد و از آن یکسواره‌ و خرده مردم بتر، که بسیار گفتار و دردسر باشد. و ندانم تا کار کجا بازایستد که این ملک رحیم و حلیم و شرمگین را بدو باز نخواهند گذاشت، چنانکه بروی کار دیده آمد و این همه قاعده‌ها بگردد، و تا عاقبت چون باشد.

خواجه بزرگ گفت: بباید رفت و از من درین باب پیغامی سخت گفت جزم و بی‌محابا بدرد، تا فردا روز که این زشتی بیفتد و باشد که پشیمان شود، من از گردن خود بیرون کرده باشم و نتواند گفت که کسی نبود که زشتی این حال بگفتی‌ .

بو نصر برفت و پیغام سخت محکم و جزم بداد و سود نداشت، که وزراء السّوء کار را استوار کرده بودند؛ و جواب امیر آن بود که خواجه نیکو می‌گوید، تا اندیشه کنیم و آنچه رأی واجب کند، بفرماییم. بو نصر بطارم بازآمد و آنچه گفته بود، شرح کرد و گفت: سود نخواهد داشت.

[مطالبه صلات بیعتی‌]

خواجه بدیوان رفت و استادم بو نصر چون بخانه بازرفت، معتمدی را بنزدیک خازنان فرستاد پوشیده و درخواست تا آنچه بروزگار ملک و ولایت امیر محمّد او را داده بودند از زر و سیم و جامه و قباها و اصناف نعمت نسختی کنند بفرستند. و بکردند و بفرستادند. و وی جمله آنرا بداد و در حال بخزانه فرستادند و خطّ خازنان بازستد بر آن نسخت حجّت را. و این خبر بامیر بردند، پسندیده آمد، که بو سهل زوزنی و دیگران گفته بودند که از آن همگان همچنین باشد. و در آن دو سه روز بو منصور مستوفی را و خازنان و مشرفان و دبیران خزانه را بنشاندند و نسخت صلات و خلعتها که در نوبت پادشاهی برادرش امیر محمّد بداده بودند اعیان و ارکان دولت و حشم و هر گونه مردم را. بکردند؛ مالی سخت بی‌منتها و عظیم بود و امیر آن را بدید و ببو سهل زوزنی داد و گفت: ما بشکار پره‌ خواهیم رفت و روزی بیست کار گیرد، چون ما حرکت کردیم، بگو تا براتها بنویسند این گروه را بر آن گروه و آن را برین تا مالها مقاصات‌ شود و آنچه بخزانه باید آورد، بیارند. گفت: چنین کنم. و این روز آدینه غرّه ماه رجب این سال پس از نماز سوی پره رفت بشکار با عدّتی و آلتی تمام. و خواجه بزرگ و عارض و صاحب دیوان رسالت بغزنین ماندند.

و پس از رفتن وی براتها روان شد و گفت و گوی بخاست از حد گذشته، و چندان زشت نامی افتاد که دشوار شرح توان کرد. و هر کس که پیش خواجه بزرگ رفت و بنالید، جواب آن بود که کار سلطان و عارض است، مرا درین باب سخنی نیست.

و هر کس از ندما و حشم و جز ایشان که با امیر سخنی گفتی، جواب دادی که: «کار خواجه و عارض است» و چنان نمودی‌ که البّته خود نداند که این حال چیست. و عنفها و تشدیدها رفت و آخر بسیار مال شکست‌ و بیکبار دلها سرد گشت و آن میلها و هواخواهیها که دیده آمده بود، بنشست‌ و بو سهل در زبان مردمان افتاد و از وی دیدند همه، هر چند که یاران داشت درین باب، نام ایشان برنیامد و وی بدنام گشت و پشیمان شد و سود نداشت. و در امثال این است که قدّر ثمّ اقطع‌، او نخست ببرید و اندازه نگرفت پس بدوخت تا موزه و قبا تنگ و بی‌اندام‌ آمد.