گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
ابوالفضل بیهقی

امیر مسعود پس از خلعت علی میکائیل بباغ صد هزاره‌ رفت و بصحرا آمد و علی میکائیل بر وی گذشت با اهبتی‌ هر چه تمامتر، پیاده شد و خدمت کرد، استادم منهی مستور با وی نامزد کرد، چنانکه دمادم قاصدان انها میرسیدند و مزد ایشان میدادند تا کار فرونماند و چیزی پوشیده نشود، چه جریده‌یی‌ داشتی که در آن مهمّات نبشته بودی، و امیر مسعود درین باب آیتی بود و او را درین باب بسیار دقایق است. خواجه علی و حاجیان‌ سوی بلخ برفتند تا بحضرت خلافت روند ببغداد. و سلطان یک هفته بباغ صد هزاره ببود و مثال داد تا کوشک‌ کهن محمودی زاولی‌ بیاراستند تا از امیران فرزندان چند تن تطهیر کنند . و بیاراستند بچندگونه جامه‌های بزر و بسیار جواهر و مجلس خانه‌های زرین‌ و عنبرینها و کافورینها، و مشک و عود بسیار در آنجا نهادند، و آن تکلّف کردند که کس بیاد ندارد و غرّه ماه رجب مهمانی بود همه اولیا و حشم را. و پنجشنبه سلطان برنشست و بکوشک سپید رفت با هفت تن از خداوند- زادگان و مقدّمان و حجّاب و اقربا . و یک هفته آنجا مقام کردند که تا این شغل بپرداختند، پس بازگشت و بسرای امارت‌ بازآمد.

پانزدهم این ماه قاصدان آمدند از ترکستان از نزدیک خواجه بوالقاسم حصیری و بوطاهر تبّانی، و یاد کرده بودند که «مدّتی دراز ما را بکاشغر مقام افتاد و آنجا بداشتند » فرمود قاصدان را فرود آوردند وصلتها فرمود تا بیاسودند. و خود نیّت هرات کرد تا بر آن جانب برود، و سرای پرده بر جانب هرات بزدند . غرّه ماه ذی الحجّة برباط شیر و بز شکار شیر کرد و چند شیر بکشت بدست خود، و شراب خورد.

نیمه ماه بهرات آمد سخت باشکوه و آلت و حشمتی تمام. و این شهر را سخت دوست‌ داشتی که آنجا روزگار بخوشی گذاشته بود.

سال اربع و عشرین و اربعمائه‌ درآمد، غرّه ماه‌ و سال روز پنجشنبه بود. در راه نامه صاحب برید ری رسید که «اینجا تاش فراش حشمتی بزرگ نهاده است و پسر کاکو و همگان که باطراف بودند، سر در کشیدند، و طاهر دبیر شغل کدخدایی نیکو میراند و هیچ خللی نیست. و پسر گوهر آگین شهر یوش‌ بادی در سر کرده و قزوین که از آن پدرش بود فروگرفته، تاش و یارق تغمش جامه‌دار را با سالاری چند قوی [و] گوهر داس خازن و خمارتاش و خیلی از ترکمانان فرستاد و شغل این مخذول‌ کفایت کرده آمد و تاش بدان عزم است که حالی‌ طوفی کند تا حشمتی افتد؛ و هزاهزی‌ در عراق افتاده است.» جوابها رفت باحماد که ما از بست قصد هرات کرده‌ایم، چون آنجا رسیم، معتمدی نامزد کنیم و بر دست وی خلعتهای تاش و طاهر دبیر و طایفه‌یی که بجنگ گوهر آگین شهریوش رفته بودند و مثالهای رفتن سوی ری و جبال و همدان بفرستیم. و چون بهرات رسید، مسعود محمد لیث که با همّت و خردمند و داهی‌ بود و امیر را بهرات خدمت کرده و با فحول الرّجال‌ بجوانی روز گذرانیده، بر دست وی این خلعتها راست کردند و بفرستادند و گفتند که رایت عالی‌ بر اثر قصد نشابور خواهد کرد، چنانکه این زمستان و فصل بهار آنجا باشد.

و مسعود با خلعتها برفت.

 
sunny dark_mode