گنجور

 
ابوالفضل بیهقی

المقامة في معنی ولایة العهد بالأمیر شهاب الدّوله مسعود و ما جری مِن أحواله‌.

«اندر شهور سنهٔ احدی و اربعمائه‌ که امیر محمود -رَضيَ اللّهُ عنه- به غزو غور رفت بر راه زمین داور از بست و دو فرزند خویش را، امیران مسعود و محمد و برادرش یوسف -رَحِمَهم اللّهُ أجمعین‌- را فرمود تا به زمین داور مقام کردند و بنه‌های گران‌تر نیز آنجا ماند. و این دو پادشاه زاده چهارده ساله بودند و یوسف هفده ساله. و ایشان را آنجا بدان سبب ماند که زمین داور را مبارک داشتی که نخست ولایت که امیر عادل سبکتگین پدرش -رَضيَ اللّهُ عنه- وی را داد، آن ناحیت بود و جدّ مرا که عبدالغفّارم- بدان وقت که آن پادشاه به غور رفت و آن امیران را آنجا فرود آوردند به خانهٔ بایتگین زمین داوری‌ که والی آن ناحیت بود از دست امیر محمود- فرمود تا به خدمت ایشان قیام کند و آنچه بباید از وظایف‌ و رواتب‌ ایشان راست میدارد. و جدّه‌یی بود مرا، زنی پارسا و خویشتن‌دار و قرآن خوان و نبشتن دانست و تفسیر قرآن و تعبیر و اخبار پیغمبر -صلّی اللّهُ علیه و سلّم‌- نیز بسیار یاد داشت. و با این‌، چیزهای پاکیزه ساختی از خوردنی و شربتها بغایت نیکو، و اندر آن آیتی‌ بود. پس جدّ و جدّه‌ من هر دو به خدمت آن خداوند زادگان‌ مشغول گشتند که ایشان را آنجا فرود آورده بودند، و ازان پیرزن حلواها و خوردنیها و آرزوها خواستندی، و وی اندر آن تنوّق‌ کردی تا سخت نیکو آمدی و او را پیوسته بخواندندی تا حدیث کردی و اخبار خواندی، و بدان الفت گرفتندی. و من سخت بزرگ بودم، به دبیرستان قرآن خواندن رفتمی‌ و خدمتی کردمی‌، چنانکه کودکان کنند و بازگشتمی. تا چنان شد که ادیب خویش‌ را که او را بسالمی‌ گفتندی، امیر مسعود گفت: عبدالغفّار را از ادب چیزی بباید آموخت.

وی قصیده‌یی دو سه از دیوان متنبّی‌ و «قِفا نَبکِ» مرا بیاموخت و بدین سبب گستاخ‌تر شدم.

«و در آن روزگار ایشان را در نشستن بر آن جمله دیدم که ریحان خادم، گماشتهٔ امیر محمود بر سر ایشان بود و امیر مسعود را بیاوردی و نخست در صدر بنشاندی، آنگاه امیر محمّد را بیاوردندی و بر دست راست وی بنشاندندی، چنانکه یک زانوی وی بیرون صدر بودی و یک زانو بر نهالی‌. و امیر یوسف را بیاوردندی و بیرون از صدر بنشاندندی بر دست چپ. و چون برنشستندی به تماشا و چوگان، محمّد و یوسف به خدمت در پیش امیر مسعود بودندی با حاجبی که نامزد بود. و نماز دیگر چون مؤدِّب‌ بازگشتی، نخست آن دو تن بازگشتندی و برفتندی، پس امیر مسعود پس از آن به یکساعت.

و ترتیبها همه ریحان خادم نگاه میداشت، و اگر چیزی دیدی ناپسندیده، بانگ برزدی.

و در هفته دو بار برنشستندی و در روستاها بگشتندی. و امیر مسعود عادت داشت که هر بار که برنشستی، ایشان را میزبانی کردی و خوردنیهای بسیار باتکلّف آوردندی از جدّ و جدّهٔ من، که بسیار بار چیزها خواستی پنهان، چنانکه در مطبخ کس خبر نداشتی. و غلامی بود خرد قراتگین‌ نام که درین کار بود و پیغام سوی جدّ و جدّهٔ من او آوردی- و گفتندی که این قراتگین نخست غلامی بود امیر را. به هرات نقابت‌ یافت و پس از نقابت حاجب شد امیر مسعود را. و خوردنیها به صحرا مغافصه‌ پیش آوردندی، و نیز میزبانیهای بزرگ کردی و حسن را پسر امیر فریغون‌، امیر گوزگانان و دیگران که همزادگان‌ ایشان بودند، بخواندی‌ و ایشان را پس از نان خوردن چیزی بخشیدی.

و بایتگین زمین داوری، والی ناحیت هم نخستین غلام بود امیر محمود را، و امیر محمود او را نیکو داشتی و او زنی داشت سخت بکارآمده و پارسا، و درین روزگار که امیر مسعود به تخت ملک رسید پس از پدر، این زن را سخت نیکو داشتی به حرمت خدمتهای گذشته، چنانکه به مثل در برابر والده سیّده‌ بود. و چند بار در اینجا به غزنین در مجلس امیر مسعود- و من حاضر بودم- این زن آن حالهای روزگارها بگفتی و آن سیرتهای ملکانهٔ امیر بازنمودی‌، و امیر را از آن سخت خوش آمدی و بسیار پرسیدی از آن جایها و روستاها و خوردنیها. و این بایتگین زمین داوری، بدان وقت که امیر محمود سیستان بستد و خلف‌ برافتاد، با خویشتن صدوسی طاوس نر و ماده آورده بود، گفتندی که خانه زادند به زمین داور و در خانه‌های ما از آن‌ بودی. بیشتر در گنبدها بچه میآوردندی. و امیر مسعود ایشان را دوست داشتی و به طلب ایشان بر بامها آمدی. و به خانه ما در گنبدی دو سه جای خایه‌ و بچه کرده بودند.

یک روز از بام جدّهٔ مرا آواز داد و بخواند. چون نزدیک رسید، گفت: «به خواب دیدم که من به زمین غور بودمی‌، و همچنین که این جایهاست، آنجا نیز حصار بودی، و بسیار طاوس و خروس بودی، من ایشان‌ را می‌گرفتمی و زیر قبای خویش می‌کردمی، و ایشان در زیر قبای من همی پریدندی و می‌غلطیدندی. و تو هر چیزی بدانی، تعبیر این چیست؟» پیرزن گفت: «إن شاء اللّه، امیر، امیران غور را بگیرد و غوریان به طاعت آیند.» گفت: «من سلطانی‌ پدر نگرفته‌ام، چگونه ایشان را بگیرم؟» پیرزن جواب داد که «چون بزرگ شوی، اگر خدای، عزّ و جلّ، خواهد، این بباشد، که من یاد دارم سلطان پدرت را که اینجا بود به روزگار کودکی و این ولایت او داشت، اکنون بیشتری از جهان بگرفت و میگیرد. تو نیز همچون پدر باشی.» امیر جواب داد: «إن شاء اللّه.» و آخر ببود همچنان که به خواب دیده بود و ولایت غور به طاعت وی آمدند. وی را نیکو اثرهاست در غور، چنانکه یاد کرده آید درین مقامه. و در شهور سنهٔ احدی و عشرین و أربعمائه‌ که اتّفاق افتاد پیوستن من که عبدالغفّارم به خدمت این پادشاه -رَضيَ اللّهُ عنه- فرمود تا از آن طاوسان چند نر و ماده با خویشتن آرم، و شش جفت برده آمد. و فرمود تا آن را در باغ بگذاشتند، و خایه و بچه کردند، و به هرات از ایشان نسل پیوست‌. و امیران غور به خدمت امیر آمدند، گروهی به رغبت و گروهی به رهبت‌ که اثرهای بزرگ نمود تا از وی بترسیدند و دم درکشیدند. و به هیچ روزگار نشان ندادند و نه در کتب خواندند که غوریان پادشاهی را چنان مطیع و منقاد بودند که او را بودند.

 
 
 
گنج‌نامهٔ حاجی‌جلال
بخش ۵ - مسعود در زمین داور به خوانش سعید شریفی
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم