گنجور

 
ابوالفضل بیهقی

و چنان خواندم در اخبار سامانیان که نصر احمد سامانی‌ هشت ساله بود که‌ از پدر بماند که احمد را به شکارگاه بکشتند و دیگر روز آن کودک را بر تخت ملک بنشاندند بجای پدر. آن شیربچه‌ ملک‌زاده‌یی سخت نیکو برآمد و بر همه آداب ملوک سوار شد و بی‌همتا آمد. اما در وی شرارتی‌ و زعارتی‌ و سطوتی و حشمتی به‌افراط بود، و فرمان‌های عظیم می‌داد از سر خشم، تا مردم از وی در‌رمیدند. و با این همه به خرد رجوع کردی و می‌دانست که آن اخلاق سخت ناپسندیده است.

یک روز خلوتی کرد با بلعمی‌ که بزرگ‌تر وزیر وی بود، و بو طّیب مصعبی‌ صاحب دیوان رسالت- و هر دو یگانه روزگار بودند در همه ادوات‌ فضل- و حال خویش به‌تمامی با ایشان براند و گفت: من می‌دانم که این که از من می‌رود خطایی بزرگ است و لکن با خشم خویش برنیایم و چون آتش خشم بنشست، پشیمان می‌شوم و چه سود دارد، که گردن‌ها زده باشند و خانمان‌ها بکنده و چوب بی‌اندازه بکار برده، تدبیر این کار چیست؟ ایشان گفتند: مگر صواب آنست که خداوند ندیمان‌ِ خردمندتر ایستانَد پیش خویش که در ایشان با خرد تمام که دارند، رحمت و رأفت‌ و حلم باشد، و دستوری‌ دهد ایشان را تا بی‌حشمت چون که خداوند در خشم شود، به‌افراط شفاعت کنند و به‌تلطّف‌ آن خشم را بنشانند و چون نیکویی فرماید آن چیز را در چشم وی بیارایند تا زیادت فرماید. چنان دانیم که چون برین جمله باشد، این کار به‌صلاح بازآید .

نصر احمد را این اشارت سخت خوش آمد و گفت‌ِ ایشان‌را بپسندید و احماد کرد برین چه گفتند و گفت: من چیزی دیگر بدین پیوندم تا کار تمام شود و به‌مغلّظ سوگند خورم که هر‌چه من در خشم فرمان دهم تا سه روز آن‌را امضا نکنند تا درین مدّت آتش خشم من سرد شده باشد و شفیعان‌ را سخن به‌جایگاه افتد و آنگاه نظر کنم بر آن‌ و پرسم‌، که اگر آن خشم به‌حق گرفته باشم، چوب چندان زنند که کم از صد باشد و اگر به ناحق گرفته باشم، باطل کنم آن عقوبت را و برداشت کنم‌ آن کسان را که در باب ایشان سیاست‌ فرموده باشم، اگر لیاقت دارند برداشتن را. و اگر عقوبت بر مقتضای شریعت باشد، چنانکه قضاة حکم کنند، برانند . بلعمی گفت‌ و بو طیّب که: هیچ نماند و این کار بصلاح بازآمد .

آنگاه فرمود و گفت: بازگردید و طلب کنید در مملکت من خردمندتر مردمان را، و چندان عدد که یافته آید، به درگاه آرند، تا آنچه فرمودنی است، بفرمایم. این دو محتشم بازگشتند سخت شادکام، که بلایی بزرگتر ایشان را بود، و تفحّص‌ کردند جمله خردمندان مملکت را، و از جمله هفتاد و اند تن را به بخارا آوردند که رسمی‌ و خاندانی و نعمتی داشتند، و نصر احمد را آگاه کردند، فرمود که این هفتاد و اند تن را که اختیار کرده‌اید، یک سال ایشان‌را می‌باید آزمود تا تنی چند از ایشان بخرد‌تر اختیار کرده آید. و همچنین کردند تا از میان آن قوم سه پیر بیرون آمدند خردمند‌تر و فاضل‌تر و روزگار دیده‌تر. و ایشان را پیش نصر احمد آوردند و نصر یک هفته ایشان‌را می‌آزمود، چون یگانه‌ یافت، راز خویش با ایشان بگفت و سوگند سخت گران نسخت کرد به خطّ خویش و بر زبان براند، و ایشان را دستوری داد به شفاعت کردن در هر بابی و سخن فراخ‌تر بگفتن. و یک سال برین برآمد، نصر احنف قیس‌ دیگر شده بود در حلم‌، چنانکه بدو مثل زدند و اخلاق ناستوده به یکبار از وی دور شده بود.