گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
ابوالفضل بیهقی

و پس از این مجلسی کرد با استادم. او حکایت کرد که در آن خلوت چه‌ رفت. گفت: امیر پرسید مرا از حدیث حسنک، پس از آن از حدیث خلیفه، و گفت چه‌گویی در دین و اعتقاد این مرد و خلعت ستدن از مصریان‌؟ من در ایستادم‌ و رفتن بحج تا آنگاه که از مدینه بوادی القری‌ بازگشت بر راه شام، و خلعت مصری بگرفت، و ضرورت ستدن و از موصل‌ راه گردانیدن‌ و ببغداد باز نشدن‌، و خلیفه را بدل آمدن که مگر امیر محمود فرموده است، همه بتمامی شرح کردم. امیر گفت: پس از حسنک درین باب چه گناه بوده است که اگر [به‌] راه بادیه‌ آمدی، در خون آن همه خلق شدی‌؟ گفتم «چنین بود و لکن خلیفه را چندگونه صورت کردند تا نیک آزار گرفت‌ و از جای بشد و حسنک را قرمطی خواند. و درین معنی مکاتبات و آمد و شد بوده است. امیر ماضی چنانکه لجوجی‌ و ضجرت‌ وی بود، یک روز گفت: «بدین خلیفه خرف‌ شده بباید نبشت که من از بهر قدر عبّاسیان انگشت در کرده‌ام در همه جهان و قرمطی می‌جویم و آنچه یافته آید و درست گردد، بر دار می‌کشند و اگر مرا درست شدی که حسنک قرمطی است، خبر بامیر المؤمنین رسیدی‌ که در باب وی چه رفتی. وی را من پرورده‌ام‌ و با فرزندان و برادران من برابر است، و اگر وی قرمطی است من هم قرمطی باشم.» هر چند آن سخن پادشاهانه بود، بدیوان آمدم و چنان نبشتم نبشته‌یی که بندگان بخداوندان‌ نویسند. و آخر پس از آمد و شد بسیار قرار بر آن گرفت که آن خلعت که حسنک استده بود و آن طرایف‌ که نزدیک امیر محمود فرستاده بودند آن مصریان‌، با رسول ببغداد فرستد تا بسوزند. و چون رسول بازآمد، امیر پرسید که «آن خلعت و طرایف بکدام موضع سوختند؟» که امیر را نیک درد آمده بود که حسنک را قرمطی خوانده بود خلیفه. و با آن همه‌ وحشت و تعصّب‌ خلیفه زیادت میگشت اندر نهان نه آشکارا، تا امیر محمود فرمان یافت‌ . بنده آنچه رفته است، بتمامی بازنمود.» گفت‌ : بدانستم.

پس از این مجلس نیز بو سهل البتّه فرو نایستاد از کار. روز سه شنبه بیست و هفتم صفر چون بار بگسست، امیر خواجه را گفت: بطارم باید نشست که حسنک را آنجا خواهند آورد باقضاة و مزکّیان‌ تا آنچه خریده آمده است، جمله بنام ما قباله‌ نبشته شود و گواه گیرد بر خویشتن. خواجه گفت: چنین کنم. و بطارم رفت و جمله خواجه شماران‌ و اعیان و صاحب دیوان رسالت و خواجه بو القاسم کثیر - هر چند معزول بود- و بو سهل زوزنی و بو سهل حمدوی‌ آنجا آمدند. و امیر دانشمند نبیه‌ و حاکم لشکر را، نصر خلف‌ آنجا فرستاد. و قضاة بلخ و اشراف و علما و فقها و معدّلان و مزکّیان، کسانی که نامدار و فراروی‌ بودند، همه آنجا حاضر بودند و بنشسته. چون این کوکبه‌ راست شد- من که بو الفضلم و قومی‌ بیرون طارم بدکّانها بودیم نشسته در انتظار حسنک- یک ساعت بود، حسنک پیدا آمد بی بند، جبّه‌یی داشت حبری رنگ‌ با سیاه میزد، خلق گونه‌، دراعّه‌ و ردائی سخت پاکیزه‌ و دستاری‌ نشابوری مالیده‌ و موزه میکائیلی نو در پای و موی سر مالیده‌ زیر دستار پوشیده کرده‌ اندک مایه پیدا می‌بود، و والی حرس‌ باوی و علی رایض و بسیار پیاده از هر دستی‌ . وی را بطارم بردند و تا نزدیک نماز پیشین بماند، پس بیرون آوردند و بحرس بازبردند و بر اثر وی قضاة و فقها بیرون آمدند، این مقدار شنودم که دوتن با یکدیگر می‌گفتند که «خواجه بو سهل را برین که آورد؟ که آب خویش‌ ببرد.»

بر اثر خواجه احمد بیرون آمد با اعیان و بخانه خود بازشد. و نصر خلف دوست من بود، از وی پرسیدم که چه رفت؟ گفت که چون حسنک بیامد، خواجه بر پای خاست، چون او این مکرمت‌ بکرد، همه اگر خواستند یا نه‌ بر پای خاستند. بو سهل زوزنی بر خشم خود طاقت نداشت برخاست نه تمام‌ و بر خویشتن می‌ژکید . خواجه احمد او را گفت «در همه کارها ناتمامی.» وی نیک از جای بشد.

و خواجه امیر حسنک را هر چند خواست که پیش وی نشیند، نگذاشت و بر دست راست من نشست. و [بر] دست راست، خواجه ابو القاسم کثیر و بو نصر مشکان را بنشاند- هر چند بو القاسم کثیر معزول بود، امّا حرمتش سخت بزرگ بود- و بو سهل بر دست چپ خواجه، ازین نیز سخت بتابید . و خواجه بزرگ روی بحسنک‌ کرد و گفت: خواجه چون میباشد و روزگار چگونه میگذارد؟ گفت: جای شکر است.

خواجه گفت: دل شکسته نباید داشت که چنین حالها مردان را پیش آید، فرمان- برداری باید نمود بهرچه خداوند فرماید، که تا جان در تن است، امید صد هزار راحت است و فرج است. بو سهل را طاقت برسید، گفت: خداوند را کرا کند که با چنین سگ قرمطی که بردار خواهند کرد بفرمان امیر المؤمنین چنین گفتن؟ خواجه بخشم در بو سهل نگریست. حسنک گفت «سگ ندانم که بوده است، خاندان من و آنچه مرا بوده است از آلت و حشمت و نعمت جهانیان دانند. جهان خوردم و کارها راندم و عاقبت کار آدمی مرگ است، اگر امروز اجل رسیده است، کس بازنتواند داشت که بر دار کشند یا جز دار که بزرگتر از حسین علی نیم‌ . این خواجه که مرا این میگوید، مرا شعر گفته است و بر در سرای من ایستاده است. امّا حدیث قرمطی، به ازین باید، که او را بازداشتند بدین تهمت نه مرا، و این معروف است، من چنین چیزها ندانم.» بو سهل را صفرا بجنبید و بانگ برداشت و فرا دشنام خواست شد، خواجه بانگ بر او زد و گفت: این مجلس سلطان را که‌ اینجا نشسته‌ایم هیچ حرمت نیست؟ ما کاری را گرد شده‌ایم، چون ازین فارغ شویم، این مرد پنج و شش ماه است تا در دست شماست، هر چه خواهی بکن. بو سهل خاموش شد و تا آخر مجلس سخن نگفت.

و دو قباله نبشته بودند همه اسباب و ضیاع‌ حسنک را بجمله از جهت سلطان، و یک یک ضیاع را نام بر وی خواندند و وی اقرار کرد بفروختن آن بطوع‌ و رغبت، و آن سیم که معین کرده بودند، بستد، و آن کسان گواهی نبشتند، و حاکم‌ سجل کرد در مجلس‌ و دیگر قضاة نیز، علی الرّسم فی امثالها . چون ازین فارغ شدند، حسنک را گفتند: باز باید گشت. و وی روی بخواجه کرد و گفت «زندگانی خواجه بزرگ دراز باد، بروزگار سلطان محمود بفرمان وی در باب خواجه ژاژمی‌خاییدم‌ که همه خطا بود، از فرمان برداری چه چاره، به ستم‌ وزارت مرا دادند و نه جای من بود؛ بباب خواجه هیچ قصدی نکردم و کسان خواجه را نواخته داشتم‌ » پس گفت: «من‌ خطا کرده‌ام و مستوجب‌ هر عقوبت هستم که خداوند فرماید و لکن خداوند کریم مرا فرونگذارد، و دل از جان برداشته‌ام، از عیال و فرزندان اندیشه باید داشت، و خواجه مرا بحل کند » و بگریست. حاضران را بر وی رحمت آمد. و خواجه آب در چشم آورد و گفت «از من بحلی و چنین نومید نباید بود که بهبود ممکن باشد و من اندیشیدم و پذیرفتم از خدای‌، عزّوجلّ، اگر قضائی است بر سر وی، قوم او را تیمار دارم.»

پس حسنک برخاست و خواجه و قوم برخاستند. و چون همه بازگشتند و برفتند، خواجه بو سهل را بسیار ملامت کرد، و وی خواجه را بسیار عذر خواست و گفت با صفرای‌ خویش برنیامدم. و این مجلس‌ را حاکم لشکر و فقیه نبیه بامیر رسانیدند، و امیر بو سهل را بخواند و نیک بمالید که گرفتم که بر خون این مرد تشنه‌ای، وزیر ما را حرمت و حشمت بایستی داشت‌ . بو سهل گفت «از آن ناخویشتن شناسی که وی با خداوند در هرات کرد در روزگار امیر محمود یاد کردم، خویش را نگاه نتوانستم داشت، و بیش‌ چنین سهو نیفتد.» و از خواجه عمید عبد الرّزاق‌، شنودم که این شب که دیگر روز آن حسنک را بر دار میکردند، بو سهل نزدیک پدرم آمد نماز خفتن.

پدرم گفت: چرا آمده‌ای؟ گفت: نخواهم رفت تا آنگاه که خداوند بخسبد که نباید رقعتی‌ نویسد بسلطان در باب حسنک بشفاعت. پدرم گفت: «بنوشتمی‌، اما شما تباه کرده‌اید . و سخت نا خوب است» و بجایگاه خواب رفت.