ابوالفضل بیهقی » تاریخ بیهقی » باقیماندهٔ مجلد پنجم » بخش ۱۱

و چون امیر شهاب الدّوله از دامغان برداشت‌ و به دیهی‌ رسید بر یک‌فرسنگی دامغان که کاریزی بزرگ‌ داشت، آن رکابدار پیش آمد که به فرمان سلطان محمود -رَضِيَ اللّهُ عنه- گسیل کرده آمده‌بود با آن نامه توقیعی‌ بزرگ به احماد خدمت سپاهان و جامه‌خانه و خزائن و آن ملطّفه‌های خرد به مقدّمان لشکر و پسر کاکو و دیگران که «فرزندم عاق است‌»، چنانکه پیش ازین بازنموده‌ام. رکابدار پیاده شد و زمین بوسه داد و آن نامه بزرگ از بر قبا بیرون کرد و پیش داشت. امیر -رَضِيَ اللّهُ عنه- اسب بداشت‌ و حاجبی نامه بستد و بدو داد و خواندن گرفت‌. چون به پایان آمد، رکابدار را گفت:

«پنج و شش ماه شد، تا این نامه نبشتند. کجا مانده‌بودی و سبب دیر آمدن تو چه بود؟»

گفت: «زندگانی خداوند دراز باد. چون از بغلان‌ بنده برفت سوی بلخ، نالان شد و مدّتی به بلخ بماند. چون به سرخس رسید، سپاه‌سالار خراسان حاجب غازی‌ آنجا بود و خبر آمد که سلطان محمود فرمان یافت‌ و وی سوی نشابور رفت و مرا با خویشتن برد و نگذاشت رفتن که «خداوند به سعادت می‌بیاید، فایده نباشد از رفتن‌ که راهها ناایمن شده‌است و تنها نباید رفت که خللی افتد.» چون نامه رسید سوی او که خداوند از ری حرکت کرد، دستوری داد تا بیامدم و راه از نشابور تا اینجا سخت آشفته است؛ نیک احتیاط کردم تا بتوانستم آمد. امیر گفت: «آن ملطّفه‌های خرد که بونصر مشکان تو را داد و گفت آن را سخت پوشیده باید داشت تا رسانیده‌آید، کجاست؟». گفت: «من دارم» و زین فروگرفت‌ و میان نمد باز کرد و ملطّفه‌ها در موم گرفته‌ بیرون کرد و پس آن را از میان موم بیرون گرفت‌. امیر -رَضِيَ اللّهُ عنه- بوسهل زوزنی را گفت: «بستان.» بوسهل آن را بستد. گفت: «بخوان تا چه نبشته‌اند.» یکی‌ بخواند. گفت: «هم از آن بابت‌ است که خداوند می‌گفت.» و دیگری بخواند و بنگریست، همان‌ بود. گفت: «همه بر یک نسخت‌ است.» امیر یکی بستد و بخواند و گفت «بعینه‌ همچنین به من از بغلان نبشته‌بودند که مضمون این ملطّفه‌ها چیست؛ سبحان اللّه العظیم‌! پادشاهی عمر به پایان آمده‌ و همه مرادها بیافته و فرزندی را بی‌نوا به زمین بیگانه بگذاشته با بسیار دشمن، اگر خدای -عزَّ وَ جلَّ- آن فرزند را فریاد رسید و نصرت داد تا کاری چند بر دست او برفت، واجب چنان کردی که شادی نمودی؛ خشم از چه معنی بوده است؟» بوسهل و دیگران که با امیر بودند، گفتند: «او دیگر خواست و خدای -عزَّ وَ جلَّ- دیگر که اینک جایگاه او و مملکت و خزائن و هرچه داشت، به خداوند ارزانی داشت‌ و واجب است این ملطّفه‌ها را نگاه داشتن تا مردمان آن را بخوانند و بدانند که پدر چه می‌سگالید و خدای -عزَّ وَ جلّ- چه خواست و نیز دل‌ و اعتقاد نویسندگان بدانند.» امیر گفت: «چه سخن است که شما می‌گویید؟ اگر به آخر عمر چنین یک جفا واجب داشت و اندرین او را غرضی بود، بدان هزار مصلحت باید نگریست که از آنِ ما نگه داشت، و بسیار زلّت بافراط ما درگذاشته‌است‌ و آن گوشمالها مرا امروز سود خواهد داشت. ایزد -عزَّ ذکرُه- بر وی رحمت کناد که هیچ مادر چون محمود نزاید. و امّا نویسندگان را چه گناه توان نهاد؟ که مأموران بودند و مأمور را از فرمان‌برداری چه چاره است؟ خاصّه پادشاه‌. و اگر ما دبیری‌ را فرمائیم که چیزی نویس، اگر چه استیصال‌ او در آن باشد، زهره‌ دارد که ننویسد؟» و فرمود تا جمله‌ آن ملطّفه‌ها را پاره کردند و در آن کاریز انداختند و اسب براند و رکابدار را پنج‌هزار درم فرمود.

و خردمندان چون بدین فصل رسند -هرچند احوال و عادات این پادشاه، بزرگ و پسندیده بود- او را نیکوتر بدانند و مقرّرتر گردد ایشان را که یگانهٔ روزگار بوده‌است.