گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
ابوالفضل بیهقی

چنین نبشت بو ریحان در مشاهیر خوارزم که «خوارزمشاه بو العبّاس‌ مأمون بن مأمون، رحمة اللّه علیه، بازپسین‌ امیری بود که خاندان پس از گذشتن او برافتاد و دولت مأمونیان بپایان رسید. و او مردی بود فاضل و شهم‌ و کاری و در کارها سخت مثبت‌ . و چنانکه وی را اخلاق ستوده بود ناستوده نیز بود، و این از آن میگویم تا مقرّر گردد که میل و محابا نمیکنم، که گفته‌اند: انّما الحکم فی امثال هذه الأمور علی‌ الاغلب الأکثر، فالأفضل من اذا عدّت فضائله استخفت فی خلال مناقبه مساویه، و لو عدّت محامده تلاشت فیما بینهما مثالبه‌ . و هنر بزرگتر امیر ابو العبّاس را آن بود که زبان او بسته بود از دشنام و فحش و خرافات. من که بو ریحانم و مر او را هفت سال خدمت کردم، نشنودم که بر زبان وی هیچ دشنام رفت، و غایت دشنام‌ او آن بود که چون سخت در خشم شدی گفتی ای سگ.

«و میان او و امیر محمود دوستی محکم شد و عهد کردند و حرّه کالجی‌ را دختر امیر سبکتگین آنجا آوردند و در پرده امیر ابو العبّاس قرار گرفت، و مکاتبات و ملاطفات و مهادات‌ پیوسته گشت. و ابو العبّاس دل امیر محمود در همه چیزها نگاه داشتی و از حد گذشته تواضع نمودی تا بدان جایگاه که چون بشراب نشستی آنروز با نامتر اولیا و حشم و ندیمان و فرزندان امیران که بر درگاه او بودند از سامانیان و دیگران بخواندی و فرمودی تا رسولان را که از اطراف‌ آمده بودندی باحترام بخواندندی بنشاندندی، چون قدح سوم بدست گرفتی، بر پای خاستی‌ بر یاد امیر محمود و پس بنشستی و همه قوم بر پای میبودندی و یکان یکان را میفرمودی و زمین بوسه میدادندی و می‌ایستادندی‌ تا همه فارغ شدندی، پس امیر اشارت کردی تا بنشستندی و خادمی بیامدی وصلت مغنّیان‌ بر اثر وی میآوردندی، هر یکی را اسبی قیمتی و جامه‌یی و کیسه‌یی درو ده هزار درم. و نیز جانب امیر محمود تا بدان جایگاه نگاه داشت که امیر المؤمنین القادر باللّه، رحمة اللّه علیه، ویرا خلعت و عهد و لوا و لقب فرستاد عین الدّوله و زین الملّه‌ بدست حسین سالار حاجیان‌، و خوارزمشاه اندیشید که نباید امیر محمود بیازارد و بحثی نهد و گوید چرا بی‌وساطت و شفاعت من او خلعت ستاند از خلیفت و این کرامت‌ و مزیّت یابد، بهر حال از بهر مجاملت‌ مرا پیشباز رسول فرستاد تا نیمه بیابان و آن کرامت در سرّ از وی فراستدم‌ و بخوارزم آوردم و بدو سپردم، و فرمود تا آنها را پنهان کردند و تا لطف حال‌ بر جای بود، آشکار نکردند، و پس از آن چون آن وقت که میبایست که این خاندان برافتد آشکارا کردند تا بود آنچه بود و رفت آنچه رفت.

و این خوارزمشاه را حلم بجایگاهی بود که روزی شراب میخورد بر سماع رود - و ملاحظه ادب بسیار میکردی که مردی سخت فاضل و ادیب بود- و من پیش او بودم و دیگری که ویرا صخری گفتندی، مردی سخت فاضل و ادیب بود و نیکو سخن و ترسّل‌ و لکن سخت بی‌ادب، که بیک راه‌ ادب نفس نداشت، و گفته‌اند که ادب- النّفس خیر من ادب الدّرس‌ ؛ صخری پیاله شراب در دست داشت و بخواست خورد، اسبان نوبت‌ که در سرای بداشته بودند بانگی کردند و از یکی بادی رها شد بنیرو، خوارزمشاه گفت «فی شارب الشّارب‌ » صخری از رعنایی‌ و بی‌ادبی پیاله بینداخت، و من بترسیدم و اندیشیدم که فرماید تا گردنش بزنند، و نفرمود و بخندید و اهمال‌ کرد و بر راه حلم و کرم رفت.»

و من که بو الفضلم بنشابور شنودم از خواجه [ابو] منصور ثعالبی‌ مؤلّف کتاب یتیمة الدّهر فی محاسن اهل العصر و کتب بسیار دیگر، و وی بخوارزم رفت و این خوارزمشاه را مدّتی ندیم بود و بنام او چند تألیف کرد، گفت که روزی در مجلس شراب بودیم و در ادب سخن میگفتیم حدیث نظر رفت. خوارزمشاه گفت: همّتی فی کتاب أنظر فیه و وجه حسن انظر الیه و کریم أنظر له‌ . و بو ریحان گفت: روزی خوارزمشاه سوار شده‌ شراب میخورد، نزدیک حجره من رسید، فرمود تا مرا بخواندند. دیرتر رسیدم بدو، اسب براند تا درِ حجره نوبت من‌ و خواست که می‌فرود آید، زمین بوس کردم و سوگند گران دادم تا فرود نیامد و گفت:

العلم من اشرف الولایات‌

یأتیه کلّ الوری و لا یأتی‌

پس گفت «لو لا الرّسوم الدّنیاویّة لما استدعیتک، فالعلم یعلو و لا یعلی‌ .» و تواند بود که او اخبار معتضد امیر المؤمنین را مطالعت کرده باشد که آنجا دیدم که روزی معتضد در بستانی دست ثابت بن قرّه‌ گرفته بود و میرفت، ناگاه دست بکشید. ثابت پرسید: یا امیر المؤمنین، دست چرا کشیدی؟ گفت «کانت یدی فوق یدک و العلم یعلو و لا یعلی.» و اللّه اعلم بالصّواب‌