گنجور

 
سلطان باهو

تارها زلفش چو دیدم مارها

پارها گشته دلم چون پارها

کارهای جمله مشکل مانده است

زارها باید دل خود زارها

صورت حسنش مبین ای بی خبر

نور ها این نیست جمله نارها

یار با خوبان تو هرگز دل مده

تا نباشی همچو ما غمخوارها

دین ز دست خود چو ما بگذاشتیم

تا چه کار آید مرا زنارها