گنجور

 
ملک‌الشعرا بهار

چون فرو بردند نعشم را به گور

خاک افشاندند و زان گشتند دور

ناگهان آواز پایی سهمناک

کرد گوشم را خبر از راه دور

من بسان خفته زان آواز پای

جستم و آمد به مغز اندر شعور

نه هوا و نه فضا و نه نسیم

سینه تنگ و پای لنگ و جسم عور

لیک در آن حفرهٔ تاریک و تنگ

هر دو چشمم خیره شد ناگه ز نور

گوشه‌ای از خاک من شد چاک و زان

کرد منکر ب ارفیق‌ خود ظهور

دو فرشته چون دو فیل خشمگین

من فتاده پیش ایشان همچو مور

من به زحمت از فشار گور، لیک

آن دو می کردند هر جانب عبور

گور تنگ است از برای مجرمان

از برای مؤمنان باغی است‌، گور

روی چون ازآهن تفته سپر

بر جبین‌شان گشته‌رسم آیات شر

از دهانی شیروش پهن و فراخ

نابها پیدا بسان شیر نر

بینیی هایل چو شاخ کرگدن

جسته بالا نوک آن همچو تبر

درکف هریک عمودی آتشین

وافعیئی پیچیده برگرد کمر

سوی من زان چشم‌های چون تنور

هر دم افشاندند صد خرمن شرر

بانگ زد برمن یکی زآنان که خیز

هرچه گویم پاسخ آور مختصر

استخوان‌هایم به پیچ و خم فتاد

زان درشت آوا و بانگ زهره‌در

خویش راکردم مهیٌای جواب

تا چه پرسند ازمن آسیمه‌سر

گفتگو برخاست در زهدان خاک

بین من وآن یک که بد نزدیکتر

زیرپایش من چو گنجشکی حقیر

او چو کرکس از برم بگشوده پر

گفت با من‌، کیستی ای مرد پیر؟

گفتمش پیری به خاک اندر اسیر

گفت‌: وقت زندگی‌، اعمال تو؟

گفتمش چون دیگران پست و حقیر

در جهان از من نیامد در وجود

هیچ کاری عمده و امری خطیر

گفت ازین فن‌ها و صنعت‌های دهر

در کدامین بودی استاد و بصیر؟

گفتمش در صنعت شعر و ادب

بودم استاد و ز نقاشی خبیر

گفت گاه زندگی دینت چه بود؟

گفتمش اسلام را بودم نصیر

گفت معبود تو در گیتی که بود؟

گفتمش معبود من حی قدیر

گفت چون بگذاشتی گیتی‌، که تو

بر تن و بر نفس خود بودی امیر

گفتم از عمرم چه‌می‌پرسی که رفت

جمله با خون دل ورنج ضمیر

دور، از آزادی و از اختیار

جفت‌، با ناچاری و ضعف و زحیر

نی هنر تا دهر را پیچم عنان

نی توان تا چرخ را بندم مسیر

بهتر از من پارهٔ سنگی که نیست

آمر و مامور وگویا و بصیر

گفت کاری کرده‌ام غیر از گناه‌؟

گفتم آری تکیه برلطف اله

من نگویم چون دگر مردم سخن

آن زمان کم باز پرسند ازگناه

عامیان در بند اوهام اندرند

هستشان این بستگی به از رفاه

برگنه خستو شدن اولیتر است

مرد دانا را زگفتار تباه

بس حدیثا کش خرد گوید، ولیک

قلب بر عکسش پذیرد انتباه

گندم و جوهر دو راکاهست لیک

فرق بسیار است بین این دو کاه

من که بودم در شداید پایدار

سست گشتم ناگهان بی‌اختیار

قلب من لرزید و کی بودم گمان

کاین چنین قلبی بلرزد روزگار

لیک خود را با خود آوردم نخست

تا بجا آمد دلم زان گیر و دار

خویشتن را وانمودم با دلی

از یقین ثابت نه از شک بی‌قرار

گرچه آخر از سخن‌های صریح

تیره کردم باز خود را روزگار

خاطر آزاد مرد نکته‌سنج

کی پسندد گفتهٔ نااستوار

ناپسند آید دورویی از ادیب

ناسزا باشد نفاق از هوشیار

لاجرم بر من گذشت آن بد که خاست

از نهیبش نعره از اهل مزار