گنجور

 
ملک‌الشعرا بهار

ایا پور پند مرا یاد دار

پدرت آنچه گوید فرا یاد آر

مگوی آنچه معنی ندانیش کرد

مکن آنچه نیکو نتانیش کرد

سرمایهٔ مرد دانستن است

دگر خواستن پس توانستن است

چو مردم‌توانست‌ودانست‌و خواست

کند راست و آید بر او دهر راست

به چیزی کزآن چیزخیریت نیست

اگر بگروی بر تو باید گریست

به هرکارکرد، ای گرامی پسر

رضای خدا جوی و خیر بشر

به راهی که پایان ندارد مرو

چو رفتی از آن راه واپس مشو

به کاری که نیکو ندانیش بن

مپیچ و میندیش و دعوی مکن

به گفتار، کردار را یارکن

بخوان و بدان آنگهی کار کن

به قولی که با فعل ناید درست

مبر رنج کان قول قولی است سست

دو رو دارد این گیتی گوژبشت

یکی‌روی از آن نرم و دیگر درشت

برونی به گفتارها پرنگار

درونی به کردارها استوار

حقیقت‌درون‌است و صورت برون

خرد از برون زی درون رهنمون

برون دیگر و اندرون دیگر است

میانجی رهی پیچ پیچ اندر است

برون را نظر خواند دانا وگفت

نظر بی‌تحقق نیرزد به مفت

برون را مپیرای همچون خزف

درون را بیارای همچون صدف

صدف‌را برون چون‌خزف‌نغزنیست

خزف را درون لیکن آن مغز نیست

مخور عشوه اهل روی و ریا

که شکر نیارد نی بوریا

گزافه است هنگامهٔ عامیان

که پرگوی طبل‌اند و خالی میان

تهی‌مغز شد طبل بی‌چشم وگوش

از آنرو به چیزی برآرد خروش

خروش جرس از سر درد نیست

ازیرا فریبنده مرد نیست

فریب فریبنده مردم مخور

عسل از بن نیش کژدم مخور

به پیکار جنگاوران زمان

همان تیر مرسوم نه در کمان

که گر تیر دشمن‌جوی پیش جست

تو را چوبه و چرخ باید شکست

مشو غره از های و هوی عوام

که گیرند هرچ آن دهندت‌، تمام

نهندت بهٔک دست بالای سر

نگون افکنندت به‌ دست دگر