گنجور

 
ملک‌الشعرا بهار

«‌اربس‌» اندر افسانهٔ باستان

به افرشتهٔ عشق شد داستان

چوگل‌روی‌و چون‌شاخهٔ گل‌برش

کمانی و تیری به چنگ اندرش

شبی بود طوفنده و پر درخش

سیاهی و برف اندر آفاق پخش

بناگه در خانهٔ دل زدند

به دیوانگی راه عاقل زدند

دل‌ از جای برجست و در برگشاد

همانگه «‌اریس» اندر آن پرگشاد

دو بال از تف برف گشته دژم

دو مژگان ز سرما فتاده بهم

لبانش چو جزع یمانی کبود

رخانش چو پیروزهٔ نابسود

ز برف و ز سرما تنی لرزدار

چو شاخ گل تازه در نوبهار

به‌دل گفت در آن‌سیاهی همی

که‌ مهمان‌ ناخوانده‌ خواهی همی‌؟

بدوگفت دل کودکا! اندر آی

که‌ وقف‌ است‌ بر دوستان‌ این‌ سرای

در این برف و سرما کجا بوده‌ای‌؟

که‌ ناخورده‌ای چیز و ناسوده‌ای‌؟

لبانت چو جزع یمانی چراست‌؟

رخانت‌ چو یاقوت کانی‌ چراست‌؟‌

چرا مژگان را بخم کرده‌ای

چرا نرگسان را دژم کرده‌ای

به‌دستت چرا هست تیر وکمان‌؟

بترسی مگر از بد بدگمان‌؟

درین گفتگو تا به‌مشکو شدند

به‌نرمی درآن وبژه پستو شدند

به‌پستویکی آتش افروخت دل

که او را برافریشته سوخت دل

دو دستش به گرمی بر آذرگرفت

چو شد گرم‌،‌ خوش‌طبعیش‌ درگرفت

کجا عشق خوش طبعی آغازدا

بلا بر دل عاشقان تازدا

خداوند عشق آستین برکشید

« کمان را به زه کرد و اندر کشید»

دل از شوخی عشق در تاب شد

که ناگه بر اوتیر پرتاب شد

خدنگی چو الماس افروخته

شرارش دل مرد و زن سوخته

خدنگی‌همه‌خواری و رنج و درد

گدازندهٔ سرزنش‌های سرد

خدنگی همه داغ وهول وبلا

همه اشگ و بیماری و ابتلا

خدنگ‌«‌اریس‌»‌ازکمان سرکشید

سراپای دل را به خون درکشیدا

خدنگش‌به‌دل‌خوردوتاپرنشست

فرشته بدان خانه اندر نشست

در آن دل مپندار پندار زشت

که‌ دست «‌اریس‌» اندر آن‌ مهر کشت

ز قلب کسان قلب شاعر جداست

دل شاعر آماج سهم خداست

چو باشد دل شاعری سوخته

جهان گردد از شعرش افروخته

به دل برق سوزنده دارم چه باک

اگرگفتهٔ من بود سوزناک

دل شاعری چون دل کودکی

برنجد چو در مهرت آرد شکی

دل‌ شاعران‌ چیست؟‌ دربای‌ ژرف‌!

بر آن دمبدم برق و باران و برف

نیاساید از برق و طوفان دمی

نه در سور و شادی‌، نه در ماتمی

دلی با چنین کبر و پهناوری

بدست آیدت گر بدست آوری

درآویزی از تار مویی نگون

نشانیش چون گل به زلف اندرون

توانی در او دست یازی همی

چو طفلان بدو لعب‌بازی همی