گنجور

 
ملک‌الشعرا بهار

با پسرگفت زن قاضی ری

کای پسر، این‌همه غفلت تا کی

گفتمت رنج بری گنج بری

نیم اگر سعی کنی پنج بری

گر به نفع دگران کار کنی

خویش را زبدهٔ اخیار کنی

ورکنی سود خوداز رنج طلب

شهره گردی به‌ یکی گنج طلب

گرچه این شق دوم عیاریست

بهتر از تنبلی و بیعاری است

تو نه خیر دگران پیشه کنی

نه پی خیر خود اندیشه کنی

تو نه عیاری و نز اخیاری

آدمی بی‌هنر و بیعاری

مدرسه رفتن تو وسوسه بود

عیب کار تو ازبن مدرسه بود

ننمودی ز مدیر اصلا ترس

متصل تخمه شکستی سر درس

حالیا بی‌هنری حاصل تست

گر سوادی‌است‌ فقط در دل تست

بی‌وجود و کچلک باز شدی

در فن مسخره ممتاز شدی

تو مپندار که دایم مادر

هست پیش تو و زنده است پدر

از برای پدرت پای نماند

در ادارات دگر جای نماند

دستگیری نکند نیز کسی

به فقیران ندهد چیزکسی

از قضاگنده خری آنجا بود

چشم فرزند سوی بابا بود

دوخته آن ‌پسرک چشم به خر

چشم پوشیده ز پند مادر

گفت با مام‌، درین لحظه ی چند

که تو بر بنده همی دادی پند

گرچه دایم به تو می‌دادم گوش

برشمردم ز سر دقت و هوش

شصت‌ودوسگ‌مگس‌ازخایهٔ‌خر

پر زد و تاخت به آنجای دگر

من شمردم همه را زود به زود

شصت‌،‌یا شصت‌ودو، یا شصت و سه بود

تا نگویی تو که حیوانم من

خرف و ابله و نادانم من

مادرش کوفت دو دستی به‌سرش

فحش باربد به جد و پدرش

گفت الحق که پسر زادم من

نه پسر، کرهٔ خر زادم من

تف بر آن نطفهٔ ناپاک تو باد

اف بر آن روح خطرناک تو باد

مرده‌شو این شکمم را ببرد

سگ هار این رحمم را بدرد

که به مانند توگه لوله بزاد

نانجیب و خر و سگ‌توله بزاد

شد در آن‌وحشت مادر فرزند

هایهویی ز سر کوچه بلند

تپ‌تپ پای جوانان برخاست

زِر زِر سوت عوانان برخاست

پسرک چشم نمالیده تمام

بود مادر به تماشا، لب بام

تا برد لذتی از منظر چشم

به‌هوا رفت در آن آتش خشم

خر و فرزند و نصیحت بگذاشت

بر لب بام شد و چشم گماشت

از قضا بود در آن کو پسری

پسری شیوه زنی عشوه گری

نانجیبی ز حقیقت عاری

لایق منصبی سردم داری

لیک درکشتن عشاق دلیر

مژه چون ‌تیر و نگه چون شمشیر

سر و زلفی به سیاهی شب قدر

بر و رویی به سفیدی مه بدر

می گدازید به یک چشم زدن

تا درون دل و اعماق بدن

دید زن شوهر خود را درکوی

شده با آن پسرک روی به ‌روی

از خجالت به زحیر افتاده

غلطی کرده و گیر افتاده

پسرک فحش کشیدست بر او

وسط کوچه پریدست بر او

خانم از حرص فرو تاخت ز بام

جست در کوچه زبان پر دشنام

گفت با شوی که ای قاضی ری

آخر این شعبده‌بازی تا کی

گاه زن‌، گاه بچه‌، شرمت کو

از زن و از بچه آزرمت کو

سر پیری بچه‌بازیت چه بود

این‌قدر روده‌درازیت چه بود

تو چه می گفتی با این پسره

با چنین بی ‌سر و پای نکره

شوی خندید و چنین گفت به ‌وی

خانم این چس نفسی‌ها تاکی

دق کنی گر بچه‌ بازی بکنم‌؟

پس بفرما به چه بازی بکنم

گفت و با خنده به منزل درشد

زن هم اندر عقب شوهر شد

هر دو را در نظر آمد ناگاه

طرفه چیزی که نعوذاً بالله

هر دو دیدند در آن گوشه پسر

جسته مردانه به پشت خر نر

خانه از غیر چو خالی دیده

فرصتی جسته خری گاییده

مادر از آن حرکت رفت ز هوش

شوی بگرفت ورا در آغوش

موقع آشتیئی پیدا شد

در میان واسطه‌ای برپا شد

گشت یک ‌مرتبه دلسوز زنش

بوسه‌ها زد به پک و پوز زنش

گفت کمتر صنما ولوله کن

جان من جوش مزن‌، حوصله کن

پسری را که تو باشی مادر

گاه بر بام زنی گاه بدر

پدرش مشغله سازی چون من

شصت ساله بچه‌بازی چون من

کشوری خالی از انواع علوم

مردمی عاری از انصاف و رسوم

دولتی منقلب و بی‌پر و پا

علمایی خرف و بی‌سر و پا

ناظم مدرسه‌ها، لوطی‌ها

درسها ثانی چل طوطی‌ها

وزرایی همگی عشوه‌ پَرست

وکلایی همگی رشوه‌ پَرست

این ‌چنین بار نیاید چه کند؟!

خر همسایه نگاید چه کند؟!