گنجور

 
ملک‌الشعرا بهار

به روزی سخت سرد، ازماه اسفند

تبم می‌سوخت چون بر آذر اسفند

تنم چون کورهٔ آهنگران بود

سرم چون کوهی از آهن گران بود

کمردرد وگریپ وضعف بنیه

زکم‌خونی قرین سوء قنیه

دل از شوق و لب از گفتار خاموش

شده از خاطر یاران فراموش

چو یوسف محنت اخوان کشیده

شرنگ روز وانفسا چشیده

شکست از سفلگان پست خورده

ز بی‌پا و سران رودست خورده

دویده هر طرف از صبح تا شام

شنیده از سفیهان فحش و دشنام

ز یاران دمبدم غرغر شنیده

ضررها دیده و نفعی ندیده

صمیمانه به یاران کرده خدمت

ندیده خردلی پاداش زحمت

تنی فرسوده از تحریر و تقریر

شده درکلبهٔ احزان‌، زمین گیر

فتاده چشم بر در، زیرکرسی

که یاران کی کنند احوالپرسی

درین حالت ز در دانش درآمد

به مانند طبیبم بر سر آمد

معاذیری به شکوایم بیان کرد

هدایایی نفیسم ارمغان کرد

برآورد از بغل طومار نغزی

شده درج اندر آن اشعار نغزی

سخن‌هایی طرایف در طرایف

غزل‌هایی لطایف در لطایف

بویژه مثنویاتی سیاسی

پر از افکار و آراء اساسی

که در پاریس وقتی با دل شاد

قوام السلطنه فرموده انشاد

فری بر قوت سحر بیانش

هزار احسنت بر طبع روانش

ز دانش خواستم طومار مزبور

که گیرم نسخه‌ای ز اشعار مزبور

فکندم دور، ضعف و خستگی را

به دفتر ثبت کردم جملگی را

عجب داروی برء‌الساعه‌ای بود

که از من دور کرد آن خستگی زود

در اینجا نکته‌ای باریک باید

که تا شوق مرا ثابت نماید

خط طومار گفتی خط جن بود

نقط‌ لاشی مرکب‌ لم‌ یبن‌ بود

خط دوشیزهٔ ملا ندیده

به عمرش سیلی استا ندیده

ز کس نگرفته سرمشقی حسابی

نکرده مختصر مشقی حسابی

نگشته روی رسم المشق‌، دولا

تجدد پیشه و ناخوانده مُلا

فرو خوانده ز فرط ناتمامی

پدر را بی‌سواد و مام عامی

شب تاریک و چشم بنده کم‌نور

به‌صد زحمت بخواندم خط مزبور

شدم ممنون ازین رفتار دانش

نوشتم سر بسر طومار دانش