گنجور

 
ملک‌الشعرا بهار

محمد صالح‌، ای فرزانه فرزند

ترا توفیق خواهم از خداوند

وکیل‌الملک‌، بابت‌، مرد دین بود

مسلمانی اصیل و راستین بود

نبود او چون وکیلان کذائی

دمادم گرم دزدی وگدایی

میان او و این جهال مردود

تفاوت از زمین تا آسمان بود

وکیل ملک و ملت بود بابت

طبیعی‌، همچو عم مستطابت

مسلم شد که غمخوار بهاری

تو از آن دوست وی را یادگاری

اخیراً شعرها گفتی برایم

طلب کردی شفایم از خدایم

شفایی راکه رنج روح با اوست

نخواهم‌، گرچه‌عمر نوح‌ با اوست

اگر سالی هزاران زنده باشم

هزاران سال جانی کنده باشم

حیات شاعر اندر مردن اوست

بقای خوشه در افشردن اوست

نیابم لذتی در زندگانی

بجز تکرار غم‌های نهانی

به چشمم زبن رسوم احمقانه

نماید زشت سیمای زمانه

به‌ خود پیوسته گویم‌،‌ خوشدل از بخت‌:

مبارکباد این بیماری سخت

که از شر ددان آدمی روی

نجاتم داده و افکنده یکسوی

وظیفه می کشیدم بسته گردن

نمی‌شد با وظیفه پنجه کردن

وظیفه داشت حکم اکل جیفه

مرض برده است تکلیف وظیفه

تن تنها میان عده‌ای دزد

چگونه یابم از وجدان خود مزد