گنجور

 
ملک‌الشعرا بهار

شب فراق تو گویی شبان پیوسته است

که زلف هرشبی اندرشب دگربسته است

دل از تمام علایق گسسته‌ام که مرا

خیال ابروی او پیش چشم‌، پیوسته است

نه خنجر و نه کمانست ابروان کجش

که در فضیلت رویش دو خط برجسته است

نشاط من ز خط سبز آن پسر باری

چنان بود که فقیری زمردی جسته است

ز سبز برگ خط البته آفتی نرسد

به گلبنی که برو صدهزار گل رسته است

ز دولت سر عشق تو زنده‌ام‌، ورنه

هزار بار فزون مرگم از کمین جسته است

مباش تند و مغاضب که نعمت دو جهان

نتیجهٔ رخ خندان و طبع آهسته است

ز روی درد نگه کن به شعر من‌، کاین شعر

تراوش دل خونین و خاطر خسته است

ارادت ار طلبی معنویتی بنمای

که از علایق صوری فقیر وارسته است

به سربلندی یاران نهاده گردن و باز

به دستگیری ایشان ز پای ننشسته است

گرفته یار ولی هیچ کام نگرفته

شکسته توبه ولی هیچ عهد نشکسته است

نگفته هیچ دروغ ارچه جای آن بوده

نکرده هیچ بدی گرچه می‌توانسته است

«‌بهار» گوی سعادت کسی ربوده به دهر

که‌خواسته‌است‌و توانسته‌است‌و دانسته‌است

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode