گنجور

 
ملک‌الشعرا بهار

هرکو در اضطراب وطن نیست

آشفته و نژند چو من نیست

کی می‌خورد غم زن و دختر

آن را که هیچ دختر و زن نیست

نامرد جای مرد نگیرد

سنگ سیه چو در عدن نیست

مرد از عمل شناخته گردد

مردی به‌شهرت و به‌سخن نیست

نام ار حسن نهند چه حاصل

آن‌را که خلق ‌و خوی حسن نیست

فرتوت گشت کشور و او را

بایسته‌تر ز گور و کفن نیست

یا مرگ یا تجدد و اصلاح

راهی جز این‌دو پیش وطن نیست

ایران کهن شده است سراپای

درمانش جز به تازه شدن نیست

عقل کهن به مغز جوان هست

فکر جوان به مغز کهن نیست

ز اصلاح اگر جوان نشود ملک

گر مرد جای سوگ و حزن نیست

وبرانه‌ایست کشور ایران

وبرانه را بها و ثمن نیست

امروز حال ملک خرابست

بر من مجال شبهت و ظن نیست

شخصی زعیم و کارگشا، نی

مردی دلیر و نیزه فکن نیست

اخلاق مرد و زن همه فاسد

جز مفسدت بسر و علن نیست

خویشی میان پور و پدر، نه

یاری میان شوهر و زن نیست

تن‌ها سپید و پاک ولیکن

یک خون پاک در همه تن نیست

امروز چشم مردم ایران

جز بر خدایگان زمن نیست

شاها تویی که شب ز غم ملک

در دیده‌ات مجال وسن نیست

بنگر به ملک خویش که در وی

یک تن جدا ز رنج و محن نیست

درکشور تو اجنبیان را

کاری جز انقلاب و فتن نیست

بیدادها کنند وکسی را

یک دم مجال داد زدن نیست

هرسو سپه کشند و رعیت

ایمن به‌دشت وکوه و دمن نیست

در فارس نیست خاک و به تبریز

کزخون به رنگ لعل یمن نیست

کشور تباه گشت و وزیران

گویی زبانشان به دهن نیست

حکام نابکار ز هر سوی

غارت کنند و جای سخن نیست

یار اجانب‌اند و بدین فن

کس را به کارشان سن و من نیست

معزول می‌شود به فضاحت

آن کس که مرد حیله و فن نیست

شاها بدین زبونی و اهمال

امروز هند و چین و ختن نیست

با دشمنان ملک بفرمای

کاین باغ جای زاغ وزغن نیست

ورنه نعوذباله فردا

این باغ و کاخ و سرو و سمن نیست

گفتم به طرزگفتهٔ مسعود

«‌امروز هیچ خلق چو من نیست‌»