گنجور

 
ملک‌الشعرا بهار

افتاد به حمام‌، رهم سوی خزینه

ترکید کدوی سرم از بوی خزینه

من توی خزینه نروم هیچ و ز بیرون

مبهوت‌ شوم‌ چون نگرم‌ سوی‌ خزینه

چون کاسهٔ «‌بزقرمهٔ‌» پرقرمهٔ کم‌آب

پر آدم و کم‌آب بود توی خزبنه

گه آبی و گه سبز شود چون پرطاوس

آن موج لطیفی که بود روی خزینه

گر کودک بی‌مو ز خزینه بدر آید

پرپشم شود پیکرش از موی خزینه

موی بدن و چرک و حنا و کف صابون

آبیست که جاری بود از جوی خزینه

چون جمجمهٔ مردهٔ سی روزه دهد بوی

آن خوی که چکد از خم ابروی خزینه

سرگین گرو از عطر برد، گر بگشاید

عطار سپس دکه به پهلوی خزینه

با جبههٔ پرچین و لب عربده‌جویش

گرم و تر و چسبنده بود خوی خزینه

از لای کش احوال دل خستهٔ او پرس

چون رنگ طبیعی پرد از روی خزینه

پیکر شودش زرد به رنگ مگس نحل

هرکس که برون رفت ز کندوی خزینه