گنجور

 
ملک‌الشعرا بهار

در دهر بزرگ یادگاری

کردم ز برای خویش بنیاد

بنیاد بنای پایداری

بی‌یاری دست من شد ایجاد

*

*‌

خار و خس روزگار ناساز

سد کردن راه او نیارد

چون بانی خود ز فرط اعزاز

سر پیش کسی فرو نیارد

*

*

ز آسیب زمانه برکنار است

کز خاک منست دیر پاتر

ستوار و بلند و پایدار است

مانند منارهٔ سکندر

*‌

*‌

در بربط من شدست پنهان

این روح لطیف لایزالی

از مردن تن نیم هراسان

کاز من نشود زمانه خالی

در عرصهٔ پهن‌دشت سقلاب

ز آوازه‌ام افتد انقلابی

وز جلوه به جلوه گاه مهتاب

مشهور شوم چو آفتابی

*‌

*‌

تا زنده بود یکی در این بوم

تا زنده بود کمیت نامم

تا هست سخن به دهر معلوم

معلوم جهان بود کلامم

*‌

*

هر هموطن سرودخوانی

گویاست به یاد من زبانش

افتد سخنم به هر زبانی

آزادی و عشق ترجمانش

*

*‌

با بربط خود به جنبش آرم

هر شش جهت و چهارسو را

واندر دل خلق زنده دارم

اخلاق و عواطف نکو را

*

*

در ساحت این زمانه تار

رحم از دل من فکند سایه

حریت و انقلاب افکار

از گفتهٔ من گرفت مایه

*

*

ای‌ طبع سخن‌سرای من‌،‌ خیز

تا در ره حق شوی سخن‌ساز

اندیشه مکن ز خنجر تیز

مغرور مشو به تاج اعزاز

*

*

تا بی‌خردان به آزمایش

مستیز و ره وقار بگزین

فارغ ز نکوهش و ستایش

خونسرد به‌آفرین و نفرین

*

*‌

بر بربط خود بناز بنشین‌

کن با پر و بال نغمه پرواز

وز خاک برآ به اوج پروبن

پرکن همهٔ فضا از آواز

*

*

تا اختر نحس نامرادی

این پنبه زگوش خود برآرد

وز چشم فلک ز فرط شادی

اختر عوض سرشگ بارد