روزى چون دیوانگان گذرم به ویرانهاى افتاد، جغدى دیدم که در کنگرهى قصر خرابهاى نشسته و در آبادى بر روى خود بسته. گفتم: از چه روى ویرانه را گزیدهاى و ویرانه را به نقد عمر خود خریدهاى؟ جغد گفت: روزى از روى امتحان به سویى گذر کردم و بر ساکنان باغ و بستان عبور نمودم، دیدم که ساکنان بستان چون عالمان بیعمل در پى صحبت میباشند و یکى را دیدم که قد در دعوى برافراشته که من چنارم، نار از غیرت چهره برافروخته و گلنارى نشان داده بانگ بر وى زد و گفت: تو که چنارى فى الواقع بگو بارت کو؟!
تو که در بوستانت نیست باری
مکن دعوى بیجا که چنارى
من نارم، اما نورم، قرین طورم، رنگم رنگ نارست و درونم پر از لعل آبدارست. تا آنکه بید در جایى بانگ بر وى زد و گفت: اى نار! دعوى مکن سر تا پا در خون دل غوطه خوردهاى! مرا امر شد که در این بوستان، فخر کنم بر دوستان. دیگر نارنج از جایى بانگ بر بید زد، که تو کیستى که فخر بر دوستان میکنى؟ گفت: بیدم. ناگاه ترنج از جا در آمد و گفت:
مزن دم در سخن اى مرد بیدَم
که خود در حق خود گفتى که بیدم
بید از ترنج پرسید که تو کیستى؟ گفت: مرا ترنج گویند. بید در جواب گفت:
نصیحت گویمت از من نرنجى
چه راحت از تو حاصل که ترنجى!
جغد گفت: من این وضع را دیدم، از سیر باغ و بوستان گذشتم و به سیر گلستان پرداختم. گل سرخ را دیدم بر تخت زمرد تکیه زده، از قطرات ژاله دُر گرانمایه بر گوش افکنده، جواهرى گوناگون بر روى بساط زبرجد سبز ریخته. و گل زرد را دیدم به مثابهى طلاى دست افشار بر آفتاب حیات آمیخته، بر چهرهى گلستان رنگارنگ انداخته و سنبل را دیدم بسان گلعذاران زلف را از بن هر موى با چندین دل عشاق آویخته. و سوسن و نرگس را دیدم که زبان به تعریف باغ گشوده. و قصرى در آن باغ بود که کیوان را از رشگ او در دل داغ بود. من پرواز کردم و بر بام آن قصر نشستم تا زمانى تماشا کنم، باز گشتم و از کنگرهى قصر نگاه کردم و به مفاد لیس فى الدار غیره دیار اثرى از آثار آنها ندیدم، همین است که مىبینى، دیگر چه گویم از بیوفایى روزگار بىاعتبار و گلهاى ناپایدار ؟
چو بلبل دل منه بر شاخ گلزار
که گریى عاقبت بر خویشتن زار
هر آن قصرى که سقفش بر ثریاست
چو نیکو بنگرى ویرانهى ماست
چون بوستان را چنان دیدم، از آن روز در خرابه جا گرفتم و دست از آبادى برداشتم. گربه گفت: چون من این سخن شنیدم، باریکهى فنایى رسیدم و دست از مال و نعمت دنیا کشیده و از روى نیاز مِهر بَربُریدم و در زاویهی قناعت پاى در دامن شکیبایى کشیدم و از صحبت خلائق دورى گزیدم و در شاهراه یتوکل المتوکلون نشستم و به تنهایى بسر بردم و دست در آغوش صبر نموده و شکیبایى پیشه گرفتم، که در این باب گفتهاند:
اى برادر خو به تنهایى چنان کن متصل
کز خلائق با کسان صحبت نباشد غیر دل
اى موش تو نیز دست از مال مردم کوتاه کن، صبر و قناعت را تحمل نما و بردبارى را پیشه کن تا اثر پرتو شعشعهى آیه: فَاصْبِرْ صَبْراً جَمِیلًا، و نسیم فضل حدیث: الصبر مفتاح الفرج، بر روزنهى دل و دماغ تو لامع و ساطع گردد. موش گفت: اى شهریار! عجب دارم از علم و فراست و کیاست شما ! گاهى چیزى چند بیان میکنى که در آن ریا و مکر و دروغ ظاهر میشود. گربه گفت: بگو آنچه حمل بر دروغ میکنى کدام است؟ موش گفت: للّه الحمد و المنه که شهریار طالب علم است، مگر به مفاد آیه قرآن مجید لِمَ تَقُولُونَ ما لا تَفْعَلُونَ چرا آنچه میگویى بجا نمیآورى؟ گربه گفت: آنچه باید بجا آورده شود کدام است؟ موش گفت: کجا اینچنین لایق دانشمندان و بزرگان باشد که چون من حقیر را بر کنجى پیچیدهاى و هر ساعت به تیر خطاب دلدوز و به صولت محنت اندوز به من دست اندازى و شتم سازى میکنى؟ آیا این حال لایق ذره پرورى و دادگسترى باشد که این همه در حق من روا دارى!؟ آخر یک التماس من قبول کن! گربه گفت: التماس تو کدام است؟ موش گفت: توقع از تو دارم که مرا مرخص نمایى تا در این اطراف سعى نموده نُقلى به جهت سر کار بهم رسانم و بیاورم و عهد کنم که به خانه خود نروم مبادا شهریار را دغدغهاى بخاطر رسد. گربه گفت: در این اطراف نُقل از کجا بهم میرسد که تو براى من بیاورى؟ موش گفت: در این حوالى دکان بقالى هست و جوال گردکان دارد هرگاه خواهش دارى همه را در خدمت تو حاضر کنم. گربه گفت: اى موش! گردکان به چه کار من میآید؟ موش گفت: اى شهریار! حلواى رنگینک و حلواى آرد که شنیدهاى از همین مغز گردکان است و وصف بسیار در باب گردکان دارم. گربه گفت: بیان کن تا بشنویم! موش گفت: آب گردکان را اگر کسى بر چشم چکاند هرگز نابینا نشود، پوست گردکان خشک را یکجفت چکمه است لایق پاهاى مبارکِ شهریار که در روز برف و باران اگر از منزل خود ارادهى مطبخ و گوشه و کنار خانه کنى در پاى مبارکت کشى که اَقدام شما از رطوبت محفوظ مانده گلآلوده نشود، این نکتهپردازى در شاهنامه خواندهام که رستم داستان کلهى دیو سفید مازندران را پیمانهى شراب خود ساخته بود، بنده نیز از روى شوخى پوست گردکان را به نقرهى خام گرفته پیمانه شراب ساختهام، عجب تحفهای است! اما چه فایده که شهریار صائم است وگرنه به رسم ارمغان به خدمت میآوردم و در عالم شوخى اگر شهریار را میل به بازى افتد چند عدد گردکان را از نشیب به فراز و از فراز به نشیب اندازم و غلطیدن آنها شوق و و رغبت تمام دارد.
صبحدم بقال بگشاید به رویم گر دُکّان
من ز بهر گردکان گردم به گِردِ کردکان (؟)
ما دو شخص از بهر تحفه روز و شب اندر طواف
من به گردِ گردکان و جوهرى بر گردِ کان
گربه گفت: اى موش بیهوش! سرما خورده را برودت هوا و سرما بکار نمیآید، و تشنهى آب را در تلاطم دریا و غدیر سیراب نمیسازند صنعت و بازى گردکان به چه کار من میآید؟ موش دانست که گربه گرسنه است، گفت: اى شهریار! دیروز ران راست گنجشکى را یخنى کردهام چند قرص کلوچه قندى با آن ذخیره کردهام، هرگاه شهریار مرا مرخص میفرماید بروم و آنرا بیاورم!. گربه را ناخن خیال در یخنى پخته فرو رفت و زمام اختیار از دست بداد، در این مقام لسان حال موش باین بیت گویا بود:
عنان من که رها میکنى نمیدانى
که با هزار کمند دگر به دست نیایم
موش خود را از دست گربه رها کرد و خویش را در سوراخ خانه انداخت، تنى چون برگ بید لرزان و دلى چون صید خورده به سنان، با خود گفت که « دیگر روزها از خانه بیرون نروم تا شب در آید، و شب آرام نگیرم تا صبحدم در آید» ساعتى آرام گرفت و بعد از آن به تنعّم و چیز خوردن مشغول شد و بعد از زمانى این بیت بر خواند:
اى دل ز دست دشمن چون یافتى رهایى
فارغ نشین که روزى عمر دوباره یابى
گربه آن شب و روز منتظر و مضطرب و حیران، گاه میگفت که «اگر موش نیاید چه خواهى کرد و چه تدبیر خواهى ساخت؟» و این شعر میخواند:
با این همه عقل و دانش و بینش و هوش
نایاب بشد دست و زبان دیده و گوش
بستى لب و چشم خویش، گشتى خاموش
حیران و پریشان دلى از حیلهى موش
و گاه با خود میگفت: «البته خواهد آمد و چون در جمع کردن سفره و صحن میباشد اندک طولى به هم رسد مانعى ندارد، یا آنکه موش را امرى رخ داده که در آمدن تأخیرى واقع شده است.»
آنچه من امروز کردم از ره رحمت به موش
در همه عالم برادر با برادر کى کند؟
و گاهى هم میگفت: البته موش دیگر به دستم نیاید
کسى که یافت ز چنگال من به حیله رهایى
اگر به دست بیاید بدان که عقل ندارد!
الحال مرا باید انتظار کشیدن تا ببینم چه میشود! و الحاصل یا خوشحالى و شاد کامی است یا آنکه باعث تاسف و پشیمانى و ندامت و و حسرت و غصه و سرزنش است و یا تمسخر بار میآورد. گربه دل در این گفتگو بسته با جگر خسته، حیران و به هر حرکتى پاى مورچه را قیاس پاى موش میکرد، تا به حدى که دیدهى انتظارى او از آمدن موش سفید گشته چون سگ چهار چشم گردیده که ناگاه در سوراخ دیوار چشمش به گربه افتاد، دید که گربه در انتظار است و دم از گفتگو بسته. موش در آن حال گفت: السلام و علیک اى شهریار! گربه گفت: علیکالسلام، اى موش چرا دیر آمدى؟ بسیار انتظار کشیدم، به سبب ملاقات و مؤانست که میان ما و تو واقع شده آنچنان مهر شما در سینهى من جا گیر شده از ساعتى که از یکدیگر جدا شدهایم آرام نگرفتهام، و این شعر را برخواند.
دوستان چون برگهاى غنچه از یک خلوتند
تا جدا گردند از دیگر پریشان میشوند
بارى اى موش! به کجا رفتى؟ موش گفت: رفتم که به جهت شهریار، کلوچه قندى و یخنى بیاورم. گربه گفت: آوردى؟ موش گفت: اى شهریار معذورم بدار که در خانه اطفال خورده بودند و چیزى بهم نمیرسید، چون بنده مدتى مدید در خدمت شما بودم اطفال گمان کرده بودند که من جایى به مهمانى رفتهام و آنها خورده بودند، چند نفر را بازداشتم که برهاى بکشند، اول دل و جگرش را قلیه سازند تا شهریار ناشتایى کند، آنگاه تتمهى او را صرف چاشت و شام بکنند و قدغن شده که یک ران راستش را قورمه نمایند و ران دیگر را یخنى سازند و تتمهى او را چلوکباب بسازند، و تا مدتى مدید در مقام تعریف و هر لمحهاى تمسخر و ریشخندى مینمود. گربه گاهى از جهت خام طمعى با خود میگفت اگر چه مدتى صبر واقع میشود، اما عجب سفره رنگینى خواهد کشید و جاى دوستان و عزیزان خالى خواهد بود. و گاهى میگفت که مکر و حرامزادگى موش زیاده از آنست، زیرا که تزویر و حیله جبلى ذات شریف اوست، میترسم کة انتظار بکشم و عاقبت چیزى در جایى نباشد. گربه گفت: اى موش! جزاى من این بود که چنین مروتى در حق تو کردم و تو حالا به من در مقام مکر و تزویر سخن میگویى و همچنین مینماید که قول و بول تو یک حال دارد، هر وقت که خواهد بیاید، هر وقت که نخواهد نیاید!: موش گفت: اى گربه! اگر تو را عقل میبود، آنوقت از دستم نمیدادى!. *** اى عزیزان! این گفتگوى موش و گربه را گمان نبرید که بیهوده است! موش نفس امارهى شماست که به مکر و حیلهها میخواهد از دست عقل خلاصى یابد و پیروى شیطان کرده فساد کند، بعد از آن به این تمسخر و ریشخند نماید، و هر زمان به نانى و هر لحظه به نعمتى اختیار از دست عقل برباید. اى دوستان! به این طریق، صولت و شوکت گربه موش را به تصرف خود در آورد ولى عاقبت؟؟؟ نن و یخنى که از موش شنید آنچنان ملایم شد و طمع پردهى فراموشى بر دیدهى بصیرتش گذاشت که فریب خورده، موش را از دست بداد. اگر عنان از دست، بدست نفس اماره ندادى از نیل بمقصود باز نماندى. و مطلب از این حکایت اینست که در هر لفظى چندین وجه از نصیحت ظاهر میگردد، اما توقع آنکه، قیاس نکنى که بهر کس برسى بگویى شخص خوش طبعى است. بارى، از روى خواهش دل و هوش، نصیحت بر آر از قصهى گربه و موش، تا حقیقت نفس شهوت که جواز اینها از شدت رغبت و خواهش او به هم میرسد بدانى و بیابى. و بحقیقت فنائى دنیا و اوضاع او که بزبان گربه نقل کرده دریابى. دیگر از موش و گربه از هر باب نقلها خواهى شنید و از تصوف موش و گربه مباحثه و مجادلهى بسیار خواهى دید، اما چه حاصل! میترسم به مطالبى که به کمال درک و شعور آراسته، نرسید و نصیب کم طبعان کم خرد شود و رنج این حقیر ضایع گردد.
آوردهام از بحر برون در گهر بار
تا بر سر بازار دکانى بگشایم
قدّم شده خم بر سر بازار تکبر
تا گوى ز میدان سعادت بربایم
ترسم که شود مشتریم کم نشناسد
کز بیم باین ششدر معنى بگشایم
مطلب آنکه خوانندگان و مستمعان، به کمال تدبر و تفکر در این نظر نمایند تا روزنهى خاطر خود را از پرتو این انوار معانى روشن گردانند *** باز آمدیم بر سر صحبت موش و گربه. گربه خون دل میخورد و میگفت: اى موش! طریق دوستى و مهربانى چنین نباشد که تو با من کردهاى. موش گفت: چه کردهام؟ خواستم ببینم اعتقاد تو در حق من در چه مرتبه است و اگر نه به دوستى قدیم قسم که چند نفر را باز داشتهام در هر وقت که اطعمه پخته شود مرا خبر کنند، چون دانستم که شما را تنها نشستن مشکل است آمدم تا صحبت بدارم. گربه گفت: اى موش! چیزى خواندهاى؟. موش گفت: کوره سوادى دارم، اما در نحو وقوف و مهارتى تمام دارم. گربه گوش بقول موش نموده با هم به صحبت مشغول گردیدند. گربه گفت: اى موش! دیوان خواجه حافظ را خواندهاى؟ موش گفت: بلى! هر گاه میخواهم از خانه بیرون آیم فالى از دیوان حافظ میگیرم و چندى از مقام راک و پنجگاه میخوانم و بیرون میآیم. گربه گفت: اى موش پس آوازى هم دارى؟ موش گفت: بلى. گربه گفت: در پرده شناسى آیا مهارتى دارى؟ موش گفت: بلى! علم موسیقى را هم خوب میدانم. گربه گفت: پس معلوم است که در مقامات دستى دارى؟ موش گفت: بنده در مقامات مهارت تمام دارم. گربه با خود خیال کرد و گفت: میتوان به طریقى در سفره آوردن و نیاوردن موش اطلاع یافت و هر چند سفره نیاوردن موش بر من معین است لکن شک دارم در لا و نعم بلکه شکى در لا و یقینى در نعم، دیگر گفت: اى موش! دیوان خواجه حافظ نزد بنده هست خواهى در باب نمک خورى و و صافى و راستى با یکدیگر فالى باز کنیم؟ موش گفت: بسیار خوب است!. گربه کتاب را برداشت و نیت کرد که آیا موش این وعده سفره که با من کرده است راست و یا دروغ است و یا اینکه مکر و حیله کرده است: کتاب را باز کرد این غزل آمد:
نقد صوفى نه همین صافى بیغش باشد
اى بسا خرقه که شایستهى آتش باشد
صوفى ما که ز ورد سحرى مست شده
شامگاهش نگران باش که سر خوش باشد
خوش بود گر محک تجربه آید به میان
تا سیهروى شود هر که درو غش باشد
چون این فال را به آهنگ شهناز برخواند، یافت که موش دروغ میگوید، موش نیز از این معنى متفکر شده گفت: عجب فالى به موافق دروغ آمده است!. گربه گفت: اى موش! تو در این فال چه میگویى؟ موش گفت: این فال را به نیت مشوش برداشتهاى، باید بنده خود نیت کنم تا چه برآید. گربه گفت: خوب است شما نیت کنید. موش کتاب را برداشت و نیت کرد، این غزل آمد:
صوفى نهاد دام و سر حقه باز کرد
بنیاد مکر با فلک حقه باز کرد
بازى چرخ بشکندش بیضه در کلاه
زیرا که عرض شعبده با اهل راز کرد
گربه گفت: اى موش! از این بهتر و خوشتر فالى نمیباشد زیرا که تو صوفى و من طالب علم. مرا اهل راز کردند زیرا که ما اهل درس و بحثیم، الحال بر من ظاهر شد که تو دروغ میگویى و در مهربانى موافق نیستى. موش گفت: اى شهریار! مرا شرمندگى میدهى، من نام تو را صریح بخوانم و خیانت و بیمهرى را ظاهر گردانم. گربه گفت: کدام است؟ موش این شعر را برخواند:
اى کبک خوشخرام که خوش میروى بناز
غره مشو که گربهى عابد زاهد نماز کرد
اى گربه! چرا ما و تو هر دو سرگردان و در انتظار یکدیگر نشسته باشیم و بیهوده در مکر و حیله بر یکدیگر گشاده، حقیقت آنکه دل من با تو صاف است اما دل تو را صاف نمىبینم و اگر نه چه معنى دارد که مکرر حرف آزمایش میزنى آخرالامر محبت بنده بر تو ظاهر میشود. بارى، اگر اى شهریار! دماغى دارى، تا رسیدن سفره داستانى بیان کنم گربه گفت: خوب است! بیان فرمایید موش گفت:
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
هوش مصنوعی: در داستان، جغدی در خرابهای نشسته و به سرنوشت بوستانها و گلها میاندیشد. او بر تظاهر و فریبکاری ساکنان باغها انتقاد میکند و فخر بر یکدیگر را نشانه کمخودی میداند. در این میان، گفتگوهایی بین گربه و موش شکل میگیرد که نمایانگر مکر و حیلههای موجود در دوستیهاست. موش سعی میکند خود را از چنگ گربه رها کند و به گربه میگوید که برایش خوراکی بیاورد. اما گربه به خاطر گرسنگی منتظر او میماند و با وجود بیاعتمادی، امید به آمدن موش دارد. در نهایت، این ارتباطات نمایانگر ماجراهای روزمره و تزویر انسانها نسبت به یکدیگر است و به نوعی دعوت به تفکر در رابطههای انسانی و مفاهیم دوستی و فریبکاری میکند.
هوش مصنوعی: روزی به ویرانهای رسیدم و جغدی را دیدم که در بالای یک قصر خراب نشسته و به محیط اطراف خود نگاه میکند. از او پرسیدم: چرا این ویرانه را برگزیدهای و چرا عمر خود را در اینجا گذراندهای؟ جغد پاسخ داد: روزی به طور تصادفی از جایی عبور کردم و به ساکنان باغها و بستانها نگریستم. آنجا شاهد بودم که مردم مانند عالمانی که در عمل تنبلند، در حال گفتگو هستند. یکی از آنان ادعای بزرگی میکرد و میگفت من مانند درخت چنار هستم، در حالی که درختی دیگر که مثل نار بود این حرفها را شنید و با عصبانیت به او گفت: اگر واقعاً چنار هستی، چرا بار نمیآوری؟
هوش مصنوعی: تو که در باغ خودت نیستی، برای چه ادعای بیاساسی میکنی، مثل درخت چنار؟
هوش مصنوعی: من نار هستم ولی نور نیز دارم، به شکل و رنگم توجه کن که رنگم نارنگی است و درونم پر از جواهرات گرانبهاست. در این حین بید از جایی صدا زد و گفت: ای نار! خود را بزرگ نکن، تو در خون دل غوطهور هستی! به من دستور داده شده که در این بوستان بر دوستانم فخر کنم. ناگهان نارنج نیز از جایی صدایی به بید زد و پرسید: تو کیستی که میخواهی بر دوستان فخر کنی؟ بید جواب داد: من بید هستم. در این زمان، ترنج هم از جایش بیرون آمد و گفت:
هوش مصنوعی: صحبت نکن، ای مرد بیخود، چرا که خودت دربارهی وضعیتت گفتهای که در تاریکی هستی.
هوش مصنوعی: بید از ترنج سوال کرد که تو کیستی؟ ترنج پاسخ داد: مرا ترنج مینامند. بید در جواب گفت:
هوش مصنوعی: به تو نصیحتی میکنم، امیدوارم از آن ناراحت نشوی، زیرا این نصیحت به نفع توست و راحتیات را به دنبال دارد.
هوش مصنوعی: جغد گفت: من این وضعیت را مشاهده کردم، به باغ و بوستان سر زدم و در گلستان قدم زدم. گل سرخ را دیدم که بر تختی از زمرد تکیه کرده و از قطرات شبنم مانند مرواریدهای قیمتی بر گوشش آویزان است. جواهرات مختلفی بر روی سفرهای از زبرجد سبز پراکنده شده بود. گل زرد را نیز دیدم که مانند طلا در نور آفتاب میدرخشید و رنگی دلربا بر چهرهی گلستان افکنده بود. سنبل را دیدم که همچون زنان زیبا زلفهایش را با دلهای عاشقان آراسته کرده بود. سوسن و نرگس نیز در حال تعریف و تمجید از باغ بودند. در این باغ قصر زیبایی وجود داشت که کیوان به خاطر حسادت از آن در دلش آتش میسوزاند. من به پرواز درآمدم و بر بام آن قصر نشستم تا مدتی را تماشا کنم. سپس برگشتم و از کنگرهی قصر نگاه کردم و متوجه شدم آثار محبوبان در آنجا نمایان نیست. همین است که میبینید، دیگر چه بگویم از بیوفایی زمانه و گلهای ناپایدار؟
هوش مصنوعی: مثل بلبل، دل خود را بر شاخ گلزار نگذار، زیرا در پایان، خودت را به خاطر آن ناراحت خواهی کرد.
هوش مصنوعی: هر قصر و بنای بلندی که بر فراز زمین است، اگر خوب نگاه کنی، در حقیقت ویرانهای را نشان میدهد که ما در آن قرار داریم.
هوش مصنوعی: از آن روز تصمیم گرفتم در خرابه زندگی کنم و دیگر به آبادانی توجهی نکنم. وقتی این حرف را شنیدم، به عمق فقر و زهد رسیدم و از مال و ثروت دنیا دست کشیدم. به خاطر نیازمندی، از عشق به دنیا بیرون آمدم و به قناعت روی آوردم. از صحبت با مردم فاصله گرفتم و به مسیری از اعتماد به خدا وارد شدم. در تنهایی زندگی کردم، صبر را در آغوش گرفتم و بر شکیبایی تأکید کردم.
هوش مصنوعی: ای برادر، در تنهایی خود به گونهای رفتار کن که حتی در کنار دیگران نیز احساس تنهایی نکنی و تنها دل خودت را درک کنی.
هوش مصنوعی: موش از گربه خواست که از آزار او کم کند و به قناعت و صبر توجه کند. او به گربه انتقاد کرد که چرا چیزی را میگوید ولی عمل نمیکند. گربه از موش پرسید که منظورش از این انتقاد چیست. موش بیان کرد که نباید به او آزار برساند و درخواست کرد که اجازه دهد برایش چیزی بیاورد. موش همچنین گفت که در نزدیکی محل، دکان بقالی وجود دارد و میتواند از آنجا نُقلی بیاورد. گربه پرسید که این نُقل چه فایدهای دارد و موش توضیح داد که گردکان و خواص آن را میشناسد. او گفت که گردکان فواید زیادی دارد و میتواند برای گربه چکمههایی مناسب بسازد. موش به شوخی اشاره کرد که میتواند از پوست گردکان برای ساختن پیمانه شراب استفاده کند، و درنهایت گفت که اگر گربه بخواهد، میتواند گردکانها را بهعنوان بازی پرتاب کند و از این کار لذت ببرد.
هوش مصنوعی: صبح زود، اگر بقال دکانش را به روی من باز کند، من نیز برای دیدن بچهها و بازیهای آنها دور دکانش میچرخم.
هوش مصنوعی: ما دو نفر به خاطر نعمتهای روز و شب، در اطراف و گرداگرد هم میچرخیم، یکی از ما در حال چرخش به دور طلا و دیگری در حال دور زدن گرد گنج و جواهرات.
هوش مصنوعی: گربه به موش گفت: ای موش بیهوش! سرما به کسی که سرما خورده، فایدهای ندارد و تشنهی آب هم در میان طوفان دریا سیراب نمیشود. برای من، بازی و ترفندهای دیگر به چه کار میآید؟ موش فهمید که گربه گرسنه است، پس گفت: ای پادشاه! دیروز پای راست گنجشکی را یخنی کردهام و چند قرص کلوچهی قندی با آن ذخیره کردهام. اگر اجازه دهید میروم و آن را میآورم! گربه وقتی به این فکر افتاد که میخواهد پای گنجشک را بخورد، کنجکاویاش شدت گرفت و کنترل خود را از دست داد. در این شرایط، موش به خوبی احساسش را نشان داد.
هوش مصنوعی: وقتی که رهایم میکنی، نمیدانی که تا چه حد در زنجیر دیگر احساسات و وابستگیها گرفتار میشوم.
هوش مصنوعی: موش از دست گربه فرار کرد و خود را در سوراخ خانه پنهان کرد. بدنش مثل برگ بید میلرزید و دلش مثل شکار شدهای بود. در دلش گفت: «دیگر نمیخواهم روزها از خانه بیرون بیایم تا شب فرا برسد و شب هم آرام نخواهم گرفت تا صبح شود.» مدتی آرام بود و بعد به خوردن و استراحت پرداخت و بعد از مدتی شعری خواند.
هوش مصنوعی: ای دل، وقتی که از دست دشمن رهایی یافتی، آرام باش و بیخیال، که روزی دوباره زندگی را تجربه خواهی کرد.
هوش مصنوعی: گربه در آن شب و روز در حالی که نگران و در فکر بود، گاهی به خود میگفت: «اگر موش نیاید، چه کار میکنی و چه تدبیری میاندیشی؟» و شعری را متناسب با حالش میخواند.
هوش مصنوعی: با وجود تمام عقل و دانش و بینش و هوش درخشان، دیگر تواناییها مثل دست، زبان، چشم و گوش از کار افتادند.
هوش مصنوعی: وقتی دندانهایت را محکم به هم فشردی و چشمانت را بستی، به حالت سکوت در آمدی و دلت پر از شگفتی و سردرگمی شد، گویی که در دام نیرنگ موش گرفتار شدهای.
هوش مصنوعی: گاهی به خود میگفت: «البته او خواهد آمد و چون در جمع کردن سفره و حیاط مشغول است، تأخیرش چندان مهم نیست. یا شاید مشکلی برای موش پیش آمده که باعث شده دیرتر بیاید.»
هوش مصنوعی: آنچه من امروز انجام دادم، به خاطر رحمت و kindness است. آیا در سراسر جهان، برادران با یکدیگر چنین مهربانی و دوستی را انجام میدهند؟
هوش مصنوعی: و گاهی هم میگفت: خوب، دیگر موش به دستم نخواهد آمد.
هوش مصنوعی: کسی که توانسته به شیوهای نیرنگآمیز از قید من رهایی یابد، اگر دوباره به دام بیفتم، نشاندهندهی بیعقلی اوست!
هوش مصنوعی: اکنون باید منتظر بمانم و ببینم چه خواهد شد! در نتیجه این وضعیت ممکن است یا خوشحالی و شادی به همراه داشته باشد و یا باعث پشیمانی، حسرت، غصه و سرزنش شود و حتی باعث تمسخر هم گردد. گربه که در این گفتگو به شدت نگران و دلزده بود، هر حرکتی را به پای موش میسنجد و در انتظار موش سفید بود. چشمانش به خاطر انتظار مثل چشمهای یک سگ چهارچشم شده بود. ناگهان در سوراخ دیوار، چشمش به موش افتاد و متوجه شد که گربه در انتظار اوست و در سکوت نشسته است. موش به او سلام کرد و گربه نیز در جواب گفت: چرا دیر آمدی؟ من مدت زیادی در انتظار تو بودم. به خاطر ارتباطی که بین ما برقرار شده، محبت تو در قلب من عمیق نشسته و از وقتی که از هم جدا شدهایم، آرامش نداشتهام. در این لحظه شعری را خواند.
هوش مصنوعی: دوستان همچون غنچههای برگ در یک خلوت هستند و زمانی که از هم جدا میشوند، دچار آشفتگی و پریشانی میشوند.
هوش مصنوعی: موش به گربه گفت که برای شهریار کلوچه و یخنی میآورد. اما گربه از او پرسید که آیا چیزی آورده است. موش توضیح داد که بچهها در خانه همه چیز را خورده بودند و او نتوانسته چیزی بیاورد. او مدتی در خدمت گربه بوده و بچهها فکر کرده بودند که به مهمانی رفته، به همین دلیل خوراکیها را خورده بودند. موش گفت که تعدادی از بچهها را نگه داشته تا برهای را بکشند و آن را آماده کنند تا گربه بتواند صبحانه بخورد. او همچنین برنامهای برای تهیه غذاهای دیگر داشت. گربه، در حینی که منتظر بود، به این فکر میکرد که اگرچه ممکن است صبر کند، اما از سفره رنگین خوراکیها لذت خواهد برد. گربه نگران بود که شاید موش در حال مکر و فریب او باشد و به همین خاطر از او خواست که به شایستگی رفتار کند. موش پاسخ داد که اگر گربه عاقل بود، او را از دست نمیداد. در این گفتوگو، نویسنده به ما یادآور میشود که موش نماینده نفس اماره درون ماست که میخواهد از تحت کنترل عقل خارج شود و تنها به تمایلات خود توجه کند. بحث بر سر موش و گربه به ما این الگو را میدهد که هر کدام از ما باید مراقب تمایلات و نفس خود باشیم و با عقل خود در زندگی پیش برویم. در نهایت، داستان به ما نشان میدهد که ممکن است ما به جایی برسیم که تحت تأثیر خواستههای آنی قرار بگیریم و عقل را از یاد ببریم.
هوش مصنوعی: من از دل دریا جواهر گرانبهایی آوردهام تا در بازار دکان خود را باز کنم و به نمایش بگذارم.
هوش مصنوعی: بسیاری از انسانها با خودشیفتگی و غرور در جامعه به جلو میآیند، بهگونهای که میخواهند موفقیت و خوشبختی را از دیگران بربایند.
هوش مصنوعی: میترسم که مشتریانم کم شوند و ندانند که به خاطر ترس از آسیب، از این موضوع پرده برمیدارم.
هوش مصنوعی: خوانندگان و شنوندگان باید با دقت و تأمل به این موضوع بپردازند تا افکار خود را با نور معانی روشن سازند. حال به سراغ موضوع موش و گربه برمیگردیم. گربه در عذاب است و به موش میگوید که دوستی و مهربانی نباید به این طریق باشد که تو با من رفتار کردی. موش در پاسخ میگوید: چه کردهام؟ من تنها میخواستم ببینم نظر تو درباره من چیست و اگر به دوستیام قسم نخوردهام، به چند نفر میگویم که در زمان پخته شدن غذا، مرا خبر کنند، چون میدانستم که برای تو تنها ماندن سخت است، پس آمدم که صحبت کنم. گربه از موش میپرسد که آیا چیزی خوانده؟ موش جواب میدهد که نمیخواند، اما در نازکخیالی و مهارت آگاهی دارد. گربه به حرفهای موش گوش میدهد و با هم به گفتگو مشغول میشوند. گربه میپرسد آیا موش دیوان حافظ را خوانده است؟ موش هم میگوید که وقتی میخواهد از خانه بیرون برود، فال میگیرد و مقداری میخواند و سپس میرود. گربه ادامه میدهد و میپرسد آیا موش در موسیقی مهارت دارد؟ موش پاسخ میدهد بله، در این زمینه هم اطلاعات خوبی دارد. گربه در فکر است که آیا میتواند از میزان صداقت موش در آوردن غذا باخبر شود و تصمیم میگیرد که فال حافظ بگیرند تا بر سر راستگویی و نمکخوری با هم بحث کنند. موش هم با کمال میل میپذیرد و گربه کتاب را برمیدارد تا با نیت فهمیدن راست یا دروغ بودن وعده موش، فال بگیرد.
هوش مصنوعی: سخن این است که نباید به ظاهر صوفیها توجه کرد، چرا که هر شخصی که ظاهراً سجاوند و بینقص به نظر میرسد، لزوماً اهل حقیقت نیست. بسیاری از لباسها و نشانهها که به نظر مقدس میآیند، ممکن است در واقع شایستهی آتش و عذاب باشند.
هوش مصنوعی: صوفی ما که با ذکر و عبادت خود مدهوش و خوشحال شده است، در شب نگرانش باش که ممکن است با حال خوبش غرق در شادی باشد.
هوش مصنوعی: خوشحال کننده است اگر آزمون تجربه در میان باشد تا هر کسی که در او نیرنگ و فریب باشد، رسوا شود.
هوش مصنوعی: موش پس از آنکه فال را با آهنگ خاصی خواند متوجه شد که دروغ میگوید. او به این فکر فرو رفت و گفت که جالب است این فال به دروغ او اشاره کرده است. گربه از موش پرسید که در مورد این فال چه نظری دارد. موش توضیح داد که او با نیت مشوشی فال را برداشت کرده و باید خودش نیت کند تا نتیجهاش مشخص شود. گربه هم گفت که خوب است او نیت کند. در نتیجه، موش کتاب فال را برداشت و نیت کرد و شعری به او رسید.
هوش مصنوعی: صوفی دامی نهاد و ریشهای از ترفندها را آغاز کرد و با ترفندهایش عالم را به بازی گرفت.
هوش مصنوعی: بازی دنیا ممکن است به طرز ناگهانی و نامنتظرهای انسان را دچار مشکل کند، چرا که در این دنیا، نمایشهای فریبنده و حقههای پنهان وجود دارد که بر روی افراد بزرگتری از رازها واقع میشود.
هوش مصنوعی: گربه به موش گفت: ای موش! هیچ فال و پیشگویی بهتر و زیباتر از این نیست، چرا که تو فردی عارف و من جویای علم هستم. من به رازها آشنا شدهام و به سبب مطالعات و بحثهایم، حالا متوجه میشوم که تو دروغ میگویی و در مهربانی با من سازگار نیستی. موش پاسخ داد: ای شهریار! تو مرا شرمنده میکنی، اما من نام تو را به روشنی میگویم و خیانت و بیمحبتیات را به نمایش میگذارم. گربه پرسید: کدام خیانت؟ موش در پاسخ شعری خواند.
هوش مصنوعی: ای کبک زیبا و خوشچهره که به طرز دلربایی حرکت میکنی، فریب نخور و مغرور نشو، زیرا ممکن است کسی که به ظاهر متدین و زاهد است، در باطن نیتهای پلیدی داشته باشد.
هوش مصنوعی: ای گربه! چرا باید هر دو ما بیهدف و در انتظار هم بنشینیم و به یکدیگر فریب بزنیم؟ راستش این است که من در دل خود نسبت به تو پاک هستم، اما نمیتوانم دل تو را به همین شکل ببینم. اگر غیر از این بود، چه دلیلی دارد که مرتب درباره آزمایش صحبت میکنی؟ در نهایت، احساس محبت من نسبت به تو آشکار خواهد شد. حالا، ای پادشاه! اگر تحمل داری، بگذار یک داستان تعریف کنم. گربه گفت: خوب است! بفرما. موش گفت:
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال یک حاشیه برای این شعر نوشته شده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
reply flag link
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.