گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
شیخ بهایی

عارفی گفت: برای روزی که جز به حق قضاوت نشود، به حق عمل کن.

بنی امیه گاه ولایت پاره ای از سرزمین های بزرگ را به اعرابئی همی دادند که وی را نه خردی بود نه دانشی. اوایل حکومت بنی عباس نیز چنین بود.

یکی از بندگان سعید بن عاص بیمار شد و کسی را نداشت که خدمتش کند. از این معنی دلتنگ شد و کس به نزد سعید بن عاص فرستاد.

زمانی که آمد، وی را گفت: مرا وارثی جز تو نیست. زیر بستر من سی هزار درهم دفن گشته است، زمانی که از دست شدم، دویست درهم آن مرا خرج کن و باقی را خود بردار.

سعید که از نزد او می رفت، گفت: ما با بنده ی خویش بد کردیم و در تعهد وی کوتاهی روا داشتیم. سپس کس به نزد وی فرستاد که خدمت وی به عهده گیرد.

زمانی نیز که بمرد، کفنی به سیصد درهم بهرش خرید. خود به تشییع جنازه اش برفت. سپس که به خانه بازگشت دستور داد جائی را که گفته بود، حفر کردند. در آن جا چیزی نیافتند.

دستور داد همه ی خانه را بکندند. همچنان چیزی بدست نیاید. در این بین کفن فروش آمد که بهای کفن ستاند سعید وی را گفت: بخدا خواهم که گورش بشکافم.

یکی همی رفت که خری خرد. دوستی از او پرسید: به چه کاری؟ گفت خر همی خرم. گفت: بگو انشاء الله. گفت: چه نیازی است. چه درهم در دست است و الاغ در بازار.

وی بهر خرید خر برفت. طراری درهم های وی بربود. زمانی که بازمی گشت، دوستش پرسید، چنان کردی؟ گفت: درهم های من انشاء الله دزد بربود.

مردی را که بایستی عقوبت می شد، به نزد منصور آوردند. وی گفت: ای امیرالمؤمنین، انتقال عدل است اما بخشش فضل. امیر بالاتر از آن است که درجه ی بالا بنهد و خود را به کم ترین خشنود سازد. منصور وی را ببخشید.

دیوانه ای به اصفهان نزد امیر آن دیار شد. امیر پرسیدش: حالت چون است؟ گفت: خدا امیر را عزت دهد، حال کسی که فضولات مردمان از او گرامی تر است چگونه تواند بود؟ امیر گفت: چگونه؟ گفت: این گونه که فضولات مردمان را بر بهترین خران حمل می کنند و من پیاده ام.

ابودلامه نزد منصور خلیفه شد. دو پسر وی مهدی و جعفر و نیز عیسی بن موسی نزد وی بود. منصور گفت: ابودلامه، با خداوند عهد کرده ام که اگر یکی از مجلسیان را هجو نکنی، زبانت را قطع کنم.

ابودلامه گفت: در دل گفتم، عهد کرده است و ناچار اجرایش کند. از این رو به مجلسیان نگریستم. به مجلس خلیفه بود و دو پسر و پسر عموی وی و هر یکشان با دست اشاره همی کرد که اگر هجوش نکنم، انعام خواهد داد.

نیز یقین کردم که اگر هر یکشان را هجو کنم، کشته شوم. به چپ و راست مجلس نگریستم تا مگر خادمی را یابم و هجوش کنم، نیافتم.

به خود گفتم، خلیفه، اهل مجلس را منظور دارد و من خود نیز از اهل مجلسم و جز آن که به هجو خویش پردازم، چاره ایم نیست. از این رو گفتم:

ابودلامه، چه ناخوشایندی، نه از کریمانی و نه کرم را با تو نسبتی است. زمانی که عمامه بر سر نهی چون بوزینه ای و گوش برداری چون خرکی.

زشتی و خست را گرد کرده ای. چنین است، خست در پی زشتی آید. اگر تمام نعمت های دنیا را جمع داری، شادان نشو چه خود قیمتی ندارد.

ابودلامه گوید: منصور با شنیدن این اشعار آنقدر خندید که به پشت بیفتاد و فرمان داد جایزه دهند. دیگران حاضران نیز مراصله ای قابل توجه دادند.

بخت ار مدد کند که کشم رخت سوی دوست

گیسوی حور گرد فشاند ز مفرشم

خوش آمد گل وزین خوشتر نباشد

که در دستت به جز ساغر نباشد

زمان خوشدلی دریاب دریاب

که دایم در صدف گوهر نباشد

بیا ای شیخ در خمخانه ی ما

شرابی خور که در کوثر نباشد

عجب راهی است راه عشق کآنجا

کسی سر برکند، کش سر نباشد

بشو اوراق اگر همدرس مائی

که علم عشق در دفتر نباشد

کسی گیرد خطا بر نظم حافظ

که هیچش لطف در گوهر نباشد

ابوالعینا گفت: قاصد پادشاه روم نزد متوکل آمده بود. روزی با او بنشستم و شراب آوردند. وی گفت: چگونه است که در کتاب شما مسلمانان شراب و گوشت خوک حرام گشته است اما شما یکی از این دو را عملی می کنید و دیگری را نه؟ گفتمش، من شراب نمی خورم. این معنی از کسی پرس که خورد.

گفت: علت آن است که شما بهر گوشت خوک، جانشینی بهتر چون گوشت پرندگان و بره یافته اید، اما چیزی مشابه شراب نیافته اید و از این رو نهیش را گردن ننهاده اید. ابوالعینا گفت: شرمسار شدم و ندانستم وی را چه گویم.

ابوداود کوفی را گفتند: بهر کاری با ما نزد سلطان آی. وی با همان جامه ی زشت و کهنه که به تن داشت، برخاست.

گفتند: آیا این جامه با جامه ای دیگر عوض نکنی که ترا آراید؟ گفت: هرگز. این جامه ای است که در آن با خداوند مناجات همی کنم.

مردی، رقاصه ای عرب را به کنیزی خواست. او را پرسید: آیا صنعتی از دستت ساخته است؟ گفت: نه، اما از پایم بلی.

اصمعی از زندگانی اعراب حکایاتی می ساخت و بهر هارون الرشید همی گفت تا بخندد، در یکی از کتب تاریخ دیده ام که وی روزی نزد رشید شد. رشید سخت گرفته بود.

او را گفت: چیزی بگوی که خود دیده باشی. حکایت خنده آور گفت: تمام که شد رشید بسیار خندید، پرسید این حکایت را از کجا آوردی؟ گفت: وسط دولنگه ی در که بودم آن را ساختم.

از سخنان حکیمان: شور سخنور به تناسب فهم شنونده است. وسعت خلق و خوی آدمی گنجینه ی روزی اوست. مهارت آدمی جزء روزی اوست.

عارف رومی همین معنی را نیک به فارسی سروده است:

این سخن شیر است در پستان جان

بی کشنده شیرکی گردد روان

محمد بن ابراهیم موصلی گفت: در سفری به قبیله ای از قبائل اعراب رسیدیم. در آن جا مردی سخت زشت، لوچ، با ریشی بلند و سپید زنش را همی زد که بس زیبا بود چونان ماه تابان.

ما خواستیم که وی را از زدن او بازداریم. گفت: رهایش کنید. وی کار نیکی کرده است و من گناهی. خداوند مرا پاداش وی نهاده است و او را جزای من.

ذوالریاستین، ثمامه را پرسید: با بسیاری صاحبان حاجت و حاشیه نشینان چکنم از زیادتی ایشان تنگدلم. ثمامه پاسخ داد: منصب خویش رها کن، قول می دهم که کسی بسراغت نیاید. گفت: راست گفتی. و به برآوردن حاجات ایشان پرداخت.

زاهدی پیرزنی آسیابان را گفت: گندم مرا آرد کن وگرنه نفرین کنم خرت به سنگ بدل شود. پیر زن گفت: خر را رها کن، گندمت را دعا کن تا به آرد بدل شود.

مولف کتاب الکامل، پیرامن حوادث سال چهارصد و هشتاد و نه گفته است: بدین سال شش ستاره در برج حوت گرد شده بود.

منجمان گفتند: طوفانی چون طوفان نوح در پیش است. خلیفه المستظهر، ابن عیسون منجم را خواند و نظر وی را جویا شد.

وی گفت: هنگام طوفان نوح، هفت سیاره در برج حوت گرد شده بود. اکنون اما شش ستاره گرد شده است. و زحل همواره آن ها نیست.

این نشانه ی آن است که شهری و بقعه ای غرقه شود و مردمان بسیار در آن جا باشند. خلیفه بر بغداد بیمناک شد که مردمان بسیاری بدانجا بودند.

فرمان داد آن دیار را دیواری در مقابل سیل کشند. قضا را حجاج در وادی مناقبه فرود آمده بودند. سیلی عظیم بدان جا آمد و ایشان را جز آنان که به کوه پناه بردند، غرق کرد. اموال و چهارپایانشان نیز ببرد. مستظهربالله، ابن عیسون را خلعت بسیار بخشید.

در حدیث آمده است که مردی را نزد رسول خدا(ص) گذر افتاد. گفتند: که وی مجنون است. رسول خدا(ص) فرمود: مجنون کسی است که به نافرمانی خداوند مداوت کند. وی را گوئید که سبک مغز است.

مردی رابعه ی عدویه را گفت: من خداوند را نافرمانی کرده ام. آیا مرا خواهد پذیرفت؟ رابعه گفت: وای بر تو، خداوند آن کسان را که از او اعراض کرده اند، همی خواند، چگونه کسی را که رو بسویش رود، نپذیرد؟

اگر مرگ خود هیچ لذت نبخشد

همین وارهاند ترا جاودانی

اگر مقبلی از گران قلتبانان

اگر مدبری از گران قلتبانی

در ربیع الابرار آمده است: اعرابی نماز سبک بخواند. علی(ع) با تازیانه بایستاد و وی را گفت: نماز اعاده کن. چون اعاده کرد، پرسیدش: این یک نیک تر بود یا آن که خواندی؟ گفت: اولی. پرسید چرا؟ گفت: از آن که نماز اول بهر خدا بود دومی بهر تازیانه.

سورچرانی را پرسیدند: یاران پیامبر(ص) به جنگ بدر چند تن بودند؟ گفت: سیصد تن و سیزده گرده ی نان.

در باب بیست و پنج ربیع الابرار آمده است که مردی از بنی اسرائیل، هر گاه می خواست بگوید: که جز خداوند خدائی نیست، از زن خویش دوری همی کرد و چهل روز گوشت نمی خورد.

مبرد، هر گاه میهمان کسی میشد، وی را سخن از سخاوت ابراهیم همی گفت. و هر گاه کسی به مهمانی نزد وی همی آمد، ز زهد عیسی(ع) و قناعت وی بهرش همی گفت.

ابن مقنع گفت: هرگز حکیمی را ندیده ام جز آن که غفلتش از زیرکیش بیش بوده است.

حکیمی گفت: کسی را که سودای ریاست بود، رستگاری نیست.

خلیل بن احمد گفت: شخص هرگز بدانچه نیازمند آن است نرسد، مگر آن که بداند به چه چیزهائی نیازمند نیست.

در ربیع الابرار آمده است که: عیسی (ع) زناشوئی و سفر هنگام محاق و قمر در عقرب را خوش نمی داشت.

زندگانی چیست؟ مردن پیش دوست

کاین گروه زندگان دل مرده اند

شاید که می بخندد بر روزگار خسرو

آن کس که دیده باشد رخساره ای چنان را

چون او نه به حسن، دلربائی بوده

چون من نه به عشق مبتلائی بوده

او در پی صلح بوده و من غافل

گستاخی آرزو ز جائی بوده

ای مایه ی ناز جمله کار تو خوش است

مانند بهار روزگار تو خوش است

نادیدن و دیدن رخت هر دو نکوست

خشم تو و مستی خمار تو خوش است

گل همان به که به هر حرف نیندازد گوش

ورنه درد دل مرغان چمن بسیار است

زاهدی گفت: آن قدر نفس خویش گریان به سوی خدا بردم تا سرانجام به رفتن خندان شد.

آفتابی است قبول نظر اهل کمال

که به یک تابش او سنگ شود صاحب مال

تا ز گرد ره مردی نکنی سرمه ی چشم

از پس پرده ی غیبت ننمایند جمال

هر که خاصیت اکسیر محبت دانست

به یکی عشوه گر و کرد همه منصب و مال

آرزومند وصالیم، خدا را مپسند

ما چنین تشنه و دریای کرم مالامال

نمودم باغبان را سرو، از او جستم نشان تو

که نامد این چنین نخلی به گشت بوستان تو

از قصه ی من روایتی می شنوی

وز سوز دلم حکایتی می شنوی

در حدیث آمده است. شخص تا زمانی که خردش کمال نیابد، کمال نیابد. و از این روست که دوزخیان نگویند: اگر روزه داشتیم، نماز همی خواندیم و حج همی گزاردیم، بل گویند: «لوکنا نسمع او نعقل، ما کنا فی اصحاب السعیر».

از سخنان شیخ عارف، نجم الدین کبری: فقر سه گونه است، فقر به خداوند و نه جز او. فقر به خداوند و به جز او. و فقر به جز خدا.

و پیامبر(ص) در فرموده ی خویش به نوع اول اشاره دارد که فرمود: الفقر فخری. و به نوع دوم آن جا که فرمود: کادالفقران یکون کفرا. و به نوع سوم آن جا که فرمود: الفقر سواد الوجه فی الدارین.

شاها، ملکا قد فلک را

جز بهر سجود خم نکردی

بر من که پرستشت نکردم

ور ناکردم ستم نکردی

آن چیست که از بدی نکردم

و آن چیست که از کرم نکردی

گفتی که دهم سزای جرمت

چون وقت رسید هم نکردی

تا با لب تو لبم هم آواز نشد

و اندر ره وصل با تو دمساز نشد

از گریه دو چشم من فراهم نامد

وز خنده لبان من ز هم باز نشد

در دیده ی روزگار نم بایستی

یا با غم من صبر بهم بایستی

اندازه ی غم چو عمر کم بایستی

یا عمر به اندازه ی غم بایستی

شد دیده به عشق، رهنمون دل من

تا کرد پر از غصه درون دل من

زنهار اگر دلم نماند روزی

از دیده طلب کنید خون دل من

دل بی تو مرا یک نفس آسوده ندید

وز هجر تو جز خسته و فرسوده ندید

تا خاک ترا به کاه گل نندودند

خورشید کسی به کهگل اندوده ندید

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode