حجاج یحیی بن سعید را گفت: تو سخت شبیه ابلیسی. گفت: امیر چرا ناخوش دارد که سرور آدمیان، به سرور جنیان شبیه شود. حجاج را جواب وی خوش آمد.
اعرابئی فرزند را دشنام بداد که، ای کنیزک زاده. فرزند جواب داد، مادرم از تو معذورتر است چه جز به آزاده ای رضایت نداد.
اعرابئی معاویه را چنین تسلیت بگفت: خداوند فانی را بر تو مبارک کند و باقی ترا مأجور دارد. معاویه پنداشت غلط گفته است. اما اعرابی افزود: آنچه در دست شماست، پایان پذیرد و آنچه نزد خداوند است، باقی ماند.
سقراط حکیم، حفره ای به نزدیکی نهری را مقیم بود. و زمانی که می خواست آب بنوشد، با دو دستش آب همی خورد. یکی از شاگردان وی، او را کوزه ای بخشید که مدتی با آن همی نوشید.
قضا را کوزه بشکست و سقراط دل تنگ شد. زمانی که شاگردان به عادت همیشه بیامدند که درس وی بنویسند، گفت: بنویسید، مال خانه ی اندوهان است و پایه ی غمان. نیز همی گفت: کسی که همی خواهد اندک اندوه بود، باید مال را رها کند.
فقیهی حدیثی را بگفت و اسنادش را ذکر نکرد. وی را گفتند چرا اسناد حدیث ذکر نکردی) گفت: از آن رو که آن را بهر عمل کردن نوشتم نه به بازار عرضه کردن.
محقق طوسی در شرح رساله العلم گفت: دانشمندی از خاندان نبوت یعنی محمدبن علی الباقر(ع) چه نیک گفته است، مگر جز این است که خداوند را از آن را عالم و قادر خوانی که دانش را به دانشمندان و قدرت را به قدرتمندان ارزانی داشته است؟
در صورتی که تمامی ویژگی هائی که با مدد از اوهام خویش بدقیق ترین معنی برای خداوند برهمی شمرید، ساخته و پرداخته ای چون شماست و به خود شما مردود است.
و خداوند تعالی زندگی بخش و مقدر کننده ی مرگ است. و بسا که مورچگان خرد پندارد که خداوند را دو شاخک بود.
و گمان کند که کمال همین است و هر آن کس را که شاخک نبود، نقصانی است. حال خردمندان نیز هنگامی که به وصف خداوندی پردازند، همین گونه است، و پناه خود اوست.
حکیمی گفت: جامه ای درپوش که به خدمتت درآید نه جامه ای که تو به خدمتش درآئی.
حسن سبط (ع) جامه ای همی پوشید که چهارصد درهم خریده بودش. پیامبر(ص) نیز حله ای به بهای هشتاد شتر بخرید.
یکی از بزرگان حله ای را به هزار (دینار) خریده بود، به تن می کرد و به مسجد همی رفت. وی را بر این معنی عیب کردند. گفت: چنین به هم نشینی خداوند همی روم.
خسرو پرویز را عمامه ای از کرک سمندر بود که پنجاه ذراع طول آن بود. زمانی که چرکین همی گشت، آن را به آتش همی افکند. آتش آن چرکینی همی برد و عمامه پاکیزه بیرون آورده می شد.
یکی از بزرگان قریش، هرگاه که به فراخی بود، جامه ای کهنه همی پوشید و زمانی که تنگدست بود، نیک ترین لباس خویش همی پوشید.
این معنی را بر او عیب کردند، گفت: زمانی که در حال فراخیم، جامه ای همی پوشم که هیبت آرد. و زمانی که تنگدستم به هیأت ظاهر خود را آرایم.
ولید به مجلس هشام شد. و بر سر خویش عمامه ای رنگارنگ بربسته بود. هشام پرسید: عمامه ات را چه بها داده ای؟ گفت: هزار دینار. گفت: اسراف کرده ای.
پاسخ داد: عمامه را بهر گرامی ترین اعضای خویش بدین بها خریده ام، در صورتی که تو کنیزکی بهر پست ترین عضو خویش به همین بها همی خری.
از خطبه های امیرمؤمنان(ع): به خدا سوگند که این روی پوش را چندان وصله زده ام که از وصله زنش دیگر شرم همی برم. بمن گفتند که این جامه بدور نیندازی؟ گفتم: از من دور شو چه صبحگاهان آن کسان که شب راه درنوردند، سپاسگزارده شوند.
در مکارم الاخلاق از زین العابدین(ع) روایت شده است که تن آدمی زمانی که جامه ی نرم پوشید، نافرمانی گیرد.
از سخن بزرگان: آن کس که دوست دارد شیرینی ایمان را چشد، باید پشمینه پوشد.
احنف را به ماه رمضان گفتند: تو سخت پیری و روزه داشتن زیانت رساند. گفت: بردباری در فرمانبری خداوند، نزد من آسان تر از بردباری بر عذاب اوست.
عارفی گفت: مصیبت یکی بیش نیست. اما اگر مصیبت زده جزع و فزع کند. دو خواهد شد، یعنی از دست رفتن یافته و از دست دادن ثواب مصیبت.
ابو مسلم صاحب الدوله را گفتند: چه شد که بدین جای رسیدی؟ گفت: جامه ی بردباری پوشیدم، کتمان و دوراندیشی پیشه کردم. با هوس ستیز کردم، دوست را دشمن و دشمن را دوست نپنداشتم.
از امیر مؤمنان(ع): با بردباری و یقین نیک، اندوهانی را که فرا می رسد، بران. کسی که به عیب خویش نگرد از عیب دیگران دل مشغولی یابد. کسی که به روزی خدا داده خرسند شود، غم آنچه از دست شده است، نخورد.
حسن گفت: بیاموزیم و دیگر مجریان نیز آزموده اند. اما بودن چیزی را سودمندتر از شکیبائی و نبودن چیزی را زیانبارتر از نبودن شکیبائی نیافتیم. چه با شکیبائی امور سامان یابد و با جز آن نیابد.
در تاریخی دیده ام. سفیان ثوری به محضر جعفر بن محمدالصادق(ع) رسید و وی را در جبه ای از خز یافت. گفت: ای پسر رسول خدا، این جامه ی پدرانت نیست.
امام صادق دامن جبه کناری زد، در زیرش جامه ای پشمینه بود. فرمود: آن بهر مردمان است و این بهر خدای. سپس دامان جبه ی سفیان را که از پشم بود کنار زد. در زیر آن جامه ای لطیف از پنبه بود. فرمود: اما تو این جامه بهر خدا پوشی و آن جامه بهر مردم.
تصویر لا به صورت مقراض بهر چیست
یعنی زبهر قطع تعلق زما سوی است
نور قدم زرخنه ی لا می کند طلوع
خوش خانه دلی که از این رخنه پرضیاست
فقر است راحت دو جهان زینهار از آن
میل غنا مکن که غنا صورت عنا است
عاریتی است هر چه دهد گردش سپهر
عارض بود بیاض چو از گرد آسیا است
تیری است کج شده که به آتش بود سزا
آنرا که قد به خدمت همچون خود دو تاست
نفس ترا خرید حق از بهر بندگی
تصدیق این معامله ان الله اشتری است
ره را میان خوف و رجا رو که در خبر
خیرالامور اوسطها قول مصطفی است
آزار جو عزیز بود،لطف جوی خوار
این است طبع دهر، دلت مضطرب چراست
مستلزم ممات بود زهر و قیمتی است
سرمایه ی حیات بود آب و کم بهاست
بهر فراغ دل طلب گنج میکنی
آن گنج را که میطلبی کنج انزواست
گردی به دیده از ره بیخوابی ارکشی
روشن شود به چشم دلت کان چه توتیاست
جوع است و عزلت و سهر و صحت، چار رکن
زین چار رکن قصر ولایت قوی بناست
زین چار چاره نیست کسی را که هستش
در ساخت زمین دل این طرفه قصر خواست
حاشا که حال خوش دهدت رو که کار تو
گه فکر مایجی ء و گهی فکر مامضی است
بگذر ز خود که پر نشود از هوی هو
هر کس که نی انای دلش خالی از اناست
پهلو بس است لوح و نی بوریا قلم
در شرح رنج شب که زبی بستری تر است
دعوی کنی که پیر شدم زیر بار دل
برهان مستقیم بر این دعوی انحناست
هر ظلمتی که هست ز ناراستی تست
خوراکم است سایه چو در حد استواست
گو تاج و تخت زیر و زبر شود که باک نیست
درویش را که تاج نمد، تخت بوریاست
از احیاء: پیامبر خدا(ص) برای شست و شوی بر سر چاهی بیرون شد. خدیفه بن یمان جامه ای برگرفت و بایستاد و با آن وی را از دید مردمان پوشاند.
زمانی که پیامبر شست و شو به انجام رساند، خدیفه بهر شست وشوی بنشت و پیامبر(ص) جامه را بگرفت و بایستاد تا خدیفه را از دید مردمان پوشاند.
خدیفه اما امتناع کرد و گفت: پدر و مادرم فدای تو باد، چنین مکن. پیامبراما امتناع کرد و وی را پوشاند تا شست وشوی به انجام رسید.
سپس فرمود: زمانی که دو تن هم صحبتی یکدیگر کنند، محبوب ترینشان نزد خداوند آن کس است که به مصاحب خویش بیشتر مهربانی همی کند.
حکیمی گفت: آدمیزاده چه مسکین است، او را تنی معیوب است و دلی معیوب و با این همه خواهد که از بین این دو جان به رستگاری برد.
از آنچه بینی و شنوی عبرت گیر تا خود باعث عبرت بیننده و شنونده ات نگردی.
عبدالله بن جعفر را بر اسرافی که روامی داشت توبیخ کردند، گفت: خداوند تعالی مرا عادت داده است که بر من تفضل کند و من نیز وی را عادت داده ام که وی را بر بندگان او تفضیل دهم. از این رو بیم آن خواهد داشت که اگر ترک عادت کند، ترک عادت کنم.
ارسطو گفت: هوس را نافرمانی کن و هر کس را که خواهی فرمان بر. آنچه را که دوست همی داری، از آن رو رها کن که از درمان خویش با آنچه ناخوش همی داری ناگزیر نشوی.
اندوه مرض روح است، چنان که بیماری مرض تن است.
سورچرانی گفت: برترین چوب ها سه چوب است: کشتی نوح، چوبدست موسی(ع) و میزی که بر آن غذا خورند.
سنگین دلی بشار را گفت: خداوند دو چشم کسی را نگیرد مگر آن که در عوض وی را چیزی دهد. بگو ترا در عوض چه داده است؟ گفت: عوض دیدگان من همین بس که چون ترا نبینم.
حسن گفت: مردانگی مرد زمانی کمال یابد که امید از مردمان ببرد، آزار بیند و تحمل کند، و آنچه بهر خویش دوست دارد، بهر دیگران نیز دوست بدارد.
حکیمی گفت: سه چیز است که واجد آن ها بود، خردی به کمال دارد: این که مالک زبان خویش بود، زمان خویش شناسد، و به شؤون خویش پردازد.
پادشاهی سنگی یافت که بر آن نقوشی عبرانی بود. فرمان داد آن را بخوانند، یکی از احبار آن نقوش چنین خواند: آدمیزاده، اگر مسیر باقیمانده ی عمر خویش دانی، از آنچه آرزویش را در دل همی پروری پرهیز کنی.
و فردای قیامت که پایت لغزد، ندامت خوری، آن زمان که نزدیکان و خدمتکارانت جفایت کنند و یاد از تو بیزاری کند و خویشاوند جفایت ورزد. از این رو، پیش از فرمان حسرت و ندامت بهر فردای قیامت بکوش.
بزرگی گفت: دنیا دوست حریص بدان کس ماند که در صف اول نماز، به مسجدی پر از نمازگزار، نماز خواند و بسبب عجله ای که به کاری دارد، در رکوع و سجود از امام پیش افتد.
هر چند که این معنی سودش ندهد زیرا زمانی تواند از مسجد بیرون آید که امام سلام نماز گوید و او همراه دیگران بدر شود.
حجاج را لقمه ای بدست بود که غضبان بن قیعثری را به نزدش آوردند. گفت: بخدا این لقمه را نخورم مگر ترا کشته باشم.
غضبان گفت: خداوند کارت را اصلاح سازد، آیا بهتر این نیست که آن لقمه مرا خورانی و از کشتن معافم داری؟ چه در آن صورت سوگندان خویش موجه ساخته باشی و بر من نیز منت نهاده؟
حلاج را سخن او خوش آمد و گفت: نزدیک آی، غضبان نزدیک رفت. حجاج آن لقمه را که در دست داشت در دهان او گذارد و وی را رها کرد.
از پاسخ هائی که مخاطب را به سکوت آرد، در کتاب الحدائق یکی چنین آمده است: به زمان مأمون، مردی دعوی پیامبری کرد. پرسیدندش که معجزه ات چیست؟
گفت: این سنگریزه را که بدست دارم، در آب اندازم، آب شود. آب آوردند، چنان که گفته بود، بکرد. گفتندش: در سنگریزه حیله ای بود. سنگریزه ای دیگرت دهیم، آن را در آب حل بنمای.
گفت: ای مردم، نه شما از فرعون بالاتر هستید و نه از موسی. در حالیکه به موسی(ع) نگفتند که ما عصای ترا قبول نداریم و عصائی دیگرت دهیم. مأمون بخندید و توبه اش بپذیرفت.
در کشاف آمده است: زمانی که برادران یوسف پیراهن خون آلود وی به نزد یعقوب آوردند، وی آن پیراهن را به صورت خویش انداخت و چندان بگریست که صورتش از آن خون که بر پیراهن بود، خضاب شد.
آن گاه گفت: بخدا سوگند، تاکنون گرگی چنین دانا ندیده ام. چه فرزند من بخورده است و جامه اش را برندریده است. گفته اند جامه ی یوسف را سه نشانه بود.
یکی این که بهر یعقوب نشانی بر دروغ فرزندان بود. دیگر آن که آن جامه به صورت برد و بینا شد. دیگر آن که چون از پشت پاره شد، نشانه ی بیگناهی یوسف بود.
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.