گنجور

 
شیخ بهایی

صوفئی را گفتند چون است که هرگاه تو سخن می‌گویی همه‌ی شنوندگانت همی گریند، و از سخنان واعظ شهر کس آب بچشم نمی‌آورد؟

گفت: ناله‌ی زن فرزند مرده چون ناله‌ی گریه‌کنندگان مزدور نیست. عارف رومی در مثنوی همین معنی را آورده است:

گر بود در ماتمی صد نوحه گر

آه صاحب درد باشد کارگر

ممتاز بود ناله‌ام از ناله‌ی عشّاق

چون آه مصیبت زده در حلقه‌ی ماتم

زین جهان تا آن جهان بسیار نیست

در میانه جز دمی دیوار نیست

هر کبوتر می‌پرد از جانبی

ما کبوتر جانب بی‌جانبی

ما نه مرغان هوا نه خانگی

دانه‌ی ما دانه‌ی بیدانگی

زان فراخ آمد چنان روزی ما

که دریدن شد قبادوزی ما

اذکرونی اگر نفرمودی

زهره‌ی نام او کرا بودی

بقیاسات عقل یونانی

نرسد کس به ذوق ایمانی

عقل خود کیست تا بمنطق رای

ره برد با جناب پاک خدای

گر بمنطق کس ولی بودی

شیخ سنت ابوعلی بودی

چشم عقل از حقایق ایمان

هست چون چشم اکمه از الوان

گفته‌اند: اندوه نیم پیری است. دوستی و مهربانی نیم خرد. گفتم، اگر مهربانی نیم خرد است، کین توزی تمام دیوانگی است.

هنگامی که ابن رومی مسموم شد و سم در او کارگر افتاد و تشنگی بر او غالب گردید، سرود:

هنگامی که آتش درون مرا چون درون شعله می‌‌سوزاند، آب همی نوشم امّا آبرا بیهوده بینم چرا که گوئی آب نیز برای آتش سوزاندنی است.

نیک و بد هر چه کنی بهر تو خوانی سازند

جز تو بر خوان بد و نیک تو مهمانی نیست

گنه از نفس تو می‌آید و شیطان بدنام

جز تو بر نفس بداندیش تو شیطانی نیست

آن کسان که کاخ‌های سربفلک کشیده ساختند و از مال و اولاد تمتّع بسیار بردند، بر خرابه‌های کاخ‌هایشان باد اکنون می‌وزد، چنان که گوئی جایگاهشان میعادی بیش نبود.

ای میر همه شکر فروشان

توبه شکن صلاح کوشان

عشاق زدست تو چون ساقی

خونابه بجای باده نوشان

در میکده ی غمت، سفالی

نرخ همه معرفت فروشان

یک خرقه، رخت درست نگذاشت

در صومعه ها زخرقه پوشان

خوش وقت تو کآگهی نداری

از آتش سینه های جوشان

از تو سخنی به هر ولایت

خسرو به ولایت خموشان

یکی از بازرگانان نشابور، کنیزک خویش را به شیخ ابوعثمان حمیری سپرد. روزی شیخ را نگاه بدو افتاد و دل بدو باخت و شیفته ی او شد. حال خود به مراد خویش ابوحفص حداد نوشت.

وی در پاسخ او فرمانش داد که به ری نزد شیخ یوسف رود. هنگامی که ابوعثمان به ری رسید و از مردم خانه ی شیخ یوسف را جویا شد، سرزنشش کردند که چگونه پارسائی چون تو از خانه ی بدکاری چون او همی پرسد؟

مرد به نیشابور بازگشت و حکایت رابه شیخ خویش ابوحفص عرضه کرد. وی بار دیگر فرمانش داد که بری بازگردد و شیخ یوسف را ملاقات کند.

ابوعثمان بار دیگر بری سفر کرد و از مردم خانه ی یوسف را جویا شد و سرزنش و تحقیرشان را اعتنا نکرد. گفتندش که خانه ی شیخ یوسف در کوی باده فروشان است.

ابو عثمان بدان جا شد و شیخ را درود گفت. مرد پاسخ داد و وی را بزرگ داشت. در کنار وی پسری زیبا روی نشسته بود و سوی دیگرش شیشه ای چون خمر نهاده بود.

شیخ ابوعثمان پرسید: در این خانه بدین محله چه میکنی؟ پاسخ داد: ستمگری خانه ی یاران مرا خرید و به باده فروشی بدل ساخت. اما نیازی بخانه ی من نداشت.

شیخ باز پرسید: این پسر کیست و این شیشه شراب چیست؟ شیخ پاسخ داد: این پسر فرزند من است و این شیشه نیز سرکه است.

شیخ ابو عثمان پرسید: ز چه رو خود را در مظان تهمت مردم نهاده ای؟ از آن روی که مپندارند من امین وثقه ام و کنیزکان خویش بمن نسپارند که مفتونشان گردم. ابو عثمان سخت بگریست و قصد پیر خویش بدانست.

اوحدی شصت سال سختی دید

تا شبی روی نیکبختی دید

سالها چئون فلک بسر گشتم

تا فلک واردیده ور گشتم

از برون در میان بازارم

وز درون خلوتی است با یارم

کس نداند جمال سلوت من

ره ندارد کسی به خلوت من

سر گفتار ما مجازی نیست

باز کن دیده کاین به بازی نیست

اندکی جنبش بکن همچون جنین

تا ببخشندت حواس نوربین

دوست دارد یار این آشفتگی

کوشش بیهوده به از خفتگی

اندر این ره میتراش و میخراش

تا دم آخر دمی غافل مباش

سرو امل بباغ چنان تازه گشت هان

پائی برون نه از در دروازه جهان

عزلت طلب که از غم این چار میخ دهر

گردون هفت خانه به عزلت دهد امان

افعی دهر اگر بزند بر دلت مترس

کور است زهر و مهره بیک جای در دهان

از تاب فقرت از بن ناخن شود کبود

انگشت در مزن بسیه کاسه ی جهان

با تشنگی بساز که در شرط کاینات

با هر دو قطره آب نهنگی است جان ستان

جان ده بهای یکشبه وحدت ای حریف

گوگرد سرخ کس نستاند به رایگان

راحت طمع مدار که غفلت به دست نفس

ماهی در آتش است و سمندر در آبدان

امیر مؤمنان (ع) مردی را شنید که سوگند میخورد: بدان کس سوگند که به هفت آسمان در حجاب است، فلان گونه نبوده است.

امیر(ع) ویرا گفت: وای بر تو، خداوند را حجابی نیست. مرد گفت: آیا کفاره ی سوگند خویش دهم؟ امیر(ع) فرمود: نه، زیرا تو بجز خدا سوگند خوردی و سوگند بغیر خدا را کفارت نیست.

مرد تمام آن که نگفت و بکرد

وانکه بگوید، بکند نیم مرد

و آن که بگوید نکند زن بود

نیم زن است آن که نگفت و نکرد

ای پسرکم، بین مردان جانورانی را میتوان یافت که بظاهر چون انسانی بینا و شنوایند و هر زبان مال خویش را بزیرکی نگران اند. اما اگر آفتی بدینشان رسد در نمی یابند.

اولین کسی که از سادات رضوی به قم وارد شد، ابوجعفر محمد بن موسی بن محمد بن علی بن موسی الرضا(ع) بود که بسال دویست و پنجاه و شش از کوفه بدانجا رسید.

پس از او، خواهرانش زینب و ام محمد و میمونه دختران موسی بن محمد بن علی بن موسی الرضا(ع) بدانجا وارد شدند.

اما ابوجعفر در ربیع الاخر سال دویست و نود و شش درگذشت و در مرقد خویش در قم دفن گردید. و پس از وی خواهرش میمونه وفات یافت و در مقبره ی بابلان، بقعه ی جنب بقعه ی ستی فاطمه - که درود خدا بر او پدر و برادرش باد - مدفون شد.

اما ام محمد در همان بقعه ی ستی فاطمه(ع) در کنار ضریح وی مدفون است. گور ام اسحق کنیز محمد بن موسی نیز در همان جاست.

بدین گونه، در آن بقعه ی مقدس، سه مدفن ستی فاطمه علیهاالسلام و ام محمد وام اسحق کنیزک محمد بن موسی قرار دارد.

تو چه دانی قدر آب دیدگان

عاشق نانی تو چون نادیدگان

گر تو این انبان ز نان خالی کنی

پر ز گوهرهای اجلالی کنی

تا تو تاریک و ملول و تیره ای

دان که با دیو لعین همشیره ای

طفل جان از شیر شیطان بازکن

بعد از آنش با ملک انباز کن

لقمه ای کان نور افزود و کمال

آن بود آورده از کیسه حلال

لقمه تخم است و برش اندیشه ها

لقمه بحر و گوهرش اندیشه ها

این سخن گفتند اهل دل تمام

جهل و غفلت زاید از نان حرام

زاید از نان حلال اندر دهان

میل خدمت، عزم رفتن از جهان

عمر را بمدرسه صرف قیل و قال ساختیم، ندیما اینک مجال تنگ شد.

مرا از آن شراب سلسبیل پیمانه ده، شرابی که آدمی را به بهترین راهها رهنمون شود.

ندیما! در پیشگاهش موزه از پای بدر کن چرا که همان آتشی است که بر کلیم روشن شد.

بیاور آن شراب بهشتی را، جام را بگذار، رطل گران پیش آور.

عمر فرصت ابرازش ندارد، بی آنکه بفشاریش پیش آور.

برخیز و آثار اندوه از من بزدای. چرا که روزگارم در پی معرفت دانش طی شد.

علم رسمی سربسر قیل است و قال

نه از آن کیفیتی حاصل نه حال

طبع را افسردگی بخشد مدام

مولوی باور ندارد این کلام

علم نبود غیر علم عاشقی

مابقی تلبیس ابلیس شقی

هر که نبود مبتلای ماه روی

اسم او از لوح انسانی بشوی

سینه ی خالی زمهر گلرخان

کهنه انبانی است پر از استخوان

گر دلت خالی بود از عشق یار

سنگ استنجای شیطانش شمار

وین علوم و وین خیالات و صور

فضله ی شیطان بود بر آن حجر

تو بغیر علم عشق ار دل نهی

سنگ استنجا به شیطان میدهی

شرم بادت زانکه داری ای دغل

سنگ استنجای شیطان در بغل

لوح دل از فضله ی شیطان بشوی

ای مدرس درس عشقی هم بگوی

چند چند از حکمت یونانیان

حکمت ایمانیان را هم بخوان

دل منور کن بانوار جلی

چند باشی کاسه لیس بوعلی

سرور عالم شه دنیا و دین

سؤر مؤمن را شفا گفت ای حزین

سؤر رسطالیس سؤر بوعلی

کی شفا گفتش نبی معتلی

سینه خود را برو صد چاک کن

دل از این آلودگی ها پاک کن

با دف و نی دوش آن مرد عرب

وه چه خوش می گفت از روی طرب:

أَیُّهَا الْقَوْمُ الَّذی فِی‌ الْمَدْرِسَه

کُلُّ ما حَصَّلْتُموهُ وَسْوَسَه

فِکْرُکُم اِنْ کانَ فی غَیْرِ الْحَبیب

ما لَکُم فِی‌ النَّشْاَةِ الْاُخْریٰ نَصیب

فَاغْسِلوا بِالرّاح عَن لَوْحِ الْفُؤاد

کُلَّ عِلْمٍ لَیْسَ یُنْجی فِی‌ الْمَعاد

ساقیا یک جرعه از روی کرم

بر بهائی ریز از جام قدم

تا کند شَقّْ پردهٔ پندار را

هم به چشم یار بیند یار را

ای فریفتهٔ جاه و سلطنت، ما را به دیدهٔ خردی منگر.

ما شیر شکاران فضای ملکوتیم

سیمرغ بدهشت نگرد در مگس ما

دنیا را بخودی خود نمی جویند، بل آنرا برای بهره وری از لذاتش می خواهند. خردمند اما، دنیا را تنها برای این باید خواهد که یا بدرستکاری بذلش کند که از او کمک خواهد یا به نادرستکاری که از اهانتش بیمناک است.

دنیا بکسی ده که بگیرد دستت

یا پیش سگی نه که نگیرد پایت

زمانه و مردمان زمانه سخت فاسد گشته اند. درس گفتن را کسی عهده دار گشته که علمش اندک و جهلش بیش است. جایگاه دانش و دانشمندان پست گشته و رسوم دانش نزد دانش خواهان نیز محو و نابود گشته است.

بساط سبزه لگدکوب شد به پای نشاط

ز بس که عارف و عامی به رقص برجستند

روزی در انجمنی والا و محفلی متعالی، نام من بمیان آمده بود. کسی مرا گفت که یکی از حاضران که مدعی وفاق است و به دوروئی معتاد، و دوستی آشکارا همیکند و دشمنی خوی اوست، در میدان سرکشی و دشمنی تاخته و زبان در بدگوئی و بهتان تیز کرده عیوبی را که خود همچنان داراست بمن نسبت داده است.

و این آیه ی شریفه فراموش کرده است که: «ایحب احدکم ان یأکل لحم اخیه میتا». وی زمانی که آگاه شده بود که من از کار وی آگاه شده ام، نامه ای دراز و پر از اظهار ندامت و افسوس بمن نوشت و در آن از من خواست که از او راضی شو م و بر وی ببخشایم.

در پاسخ او نوشتم، خداوند در مقابل ثوابی که هدیه ی من کردی، و کفه ی ترازوی حساب را به قیمت باحسنه ای بسود من سنگین ساختی، پاداش نیکت دهاد.

از سرور آدمیان و شفیع پذیرفته ی روز رستاخیز (ص) روایت کرده اند که فرمود: بروز قیامت بنده ای را خواهند آورد و کارهای نیک و بد وی را هر کدام در کفه ی ترازو خواهند نهاد.

کفه ی بدکاریهایش سنگینی خواهد کرد و همین هنگام پاره کاغذی می آورند و در کفه ی نیکوئی هایش می نهند، کفه سنگین تر می شود.

آن بنده می پرسد، خداوندا این پاره کاغذ چیست؟ من هیچ کاری در دنیا نکرده ام جز آن که در نامه ی عمل من آمده است. خداوند عزوجل پاسخ می دهد که: این کاغذ تهمت هائی است که بتو زده اند و تو از آن ها بیزار بودی.

مضمون این حدیث نبوی بر من واجب ساخته است که از نعمتی که تو بمن ارزانی داشته ای، سپاس بگزارم. پروردگار خیرت را بیش کناد و روزیت را فراوان گرداناد.

و من اگر بفرض، سفاهت و بهتانی که بر من روا داشتی از تو رو در رو می دیدم، و تو رودررو با من بوقاحت و دشمنی عمل میکردی، و همچنان شب و روز بر اشاعه ی بدگوئی خود از من اصرار می ورزیدی، جز با گذشت و صفا با تو روبرو نمی شدم و جز با وفا و مهر با تو معامله نمی کردم.

چرا که این روش از بهترین عادات و تمام ترین خوشبختی هاست. نیز این که باقیمانده ی زندگانی گرامی تر از آن است که جز در تلافی ایام گذشته بگذرد و بقیه ی این عمر کوتاه هرگز تکافوی مؤاخذه ی این و آن را به تقصیراتشان نمی کند. خدایش خیر دهاد که چه نیکو سروده است:

خاموش دلا زتیره گوئی

میخور جگری به تازه روئی

چون گل بر حیل کوس میزن

بر دست برنده بوس می زن

هر چند که من اگر در صدد مجازات دشمنان و پادافره دادن بدگویان برمی آمدم، هلاکتشان نزد من آسان و راه فنایشان نزدیک بود. همچنانکه در گذشته سروده ام:

عادت ما نیست رنجیدن ز کس

ور بیازارد، نگوئیمش بکس

ور برآرد دود از بنیاد ما

آه آتش بار ناید یاد ما

ورنه ما شوریدگان در یک سجود

بیخ ظالم را براندازیم زود

رخصت اریابد زما باد سحر

عالمی در دم کند زیر و زبر

همنشین شاهان، نزد مردم از خواص و عوام محسود است. هر چند که بواسطه ی اندوهانی که بدان مبتلاست، و از مردم نهان است، در خور رحمت آوردن است.

بدین سبب است که حکیمان گفته اند: همنشین شاه چون کسی است که بر شیر برنشسته است. چه در همان حال که بوی سواری می دهد، شود که او را بدرد.

از این رو، هرگز ظاهر حال مصاحبان شاه ترا فریفته نسازد، بل با چشم باطن پریشان خاطری و بدفرجامی و دگرگونی احوالش را بنگر.

آن خون گرفته ای که تو ساقی او شوی

پیدا شراب نوشد و پنهان جگر خورد

ای خواستار مشتاق، من بقدر خرد و معرفت تو با تو سخن میگویم چرا که آگاهی بر اسرار نهانی بالاتر از حد تو است. از این رو چشم مدار که امر مکتوم بر تو آشکارا کنم و شراب سر بمهر به گلوی تو ریزم. چرا که توان نوشیدن آن شراب نداری و چون ترا پای آن راهها نیست.

جام یاقوت و شراب لعل خاصان را رسد

عام را کهنه سفال و دردئی اندر خور است

حال اگر از مرتبه ی عوام پا فرانهادی و بجایگاه صاحب نظران و فهیمان رسیدی، من ترا از آن شراب که ویژه ی میان حالان است خواهم نوشانید و ترا از این بخشش محروم نخواهم گذارد.

پس بدان حبابها که بر جرعه ی تو خواهد بود خرسند باش و هرگز چشم طمع به صراحی ها و کوزه های شراب منظور مدوز.

باده خواهی باش تا از خم برون آرم که من

آنچه در جام و سبو دارم، مهیا آتش است.

گاه شود که از عالم قدسی نسیمی از نسیمهای انس به دلهای صاحبان علایق پست و دل مشغولی های دنیائی بوزد و چنان مشام ارواحشان را عطرآگین کند، و روح حقیقت در اشباح چون استخوان خاک شده شان دمد، که زشتی غوطه خوردن در پلیدی های جسمانی و خواری سیر نامتعالی و فرو افتادن در دوزخ های هیولانی را دریابند و به پای نهادن در راه هدایت مایل گردند و از خواب غفلت نسبت به مبداء و معاد بیدار گردند.

اما دریغا که این تنبه و بیداری زود گذر است. هر چند کاش تا حصول جذبه ای الهی باقی میماند تا آلودگی های دنیای دروغ را از ایشان می پیراست و آنان را از پلیدی های عالم پاک می داشت.

ایشان اما پس از زوال آن نسیم قدسی و گذشتن آن نفحه ی انسی، دیگر بار سیر نامتعالی در آن پلیدی ها را در پیش می گیرند و بر آن حال دیر حاصل تأسف همی خورند. و اگر از اصحاب کمال باشند، زبان حالشان گویاست که :

تیری زدی و زخم دل آسوده شد از آن

هان ای طبیب خسته دلان مرهم دگر

اگر پدر که خداوند روانش را مقدس کناد - از سرزمین عرب پا بدیار عجم نمی نهاد و آمیزش با شاهان را گردن نمی نهاد، بسا که من از پرهیزگارترین و بنده ترین و پارساترین مردمان بشمار می آمدم.

اما وی که تربتش نیک بادا مرا از آن سرزمین بدر آورد و در این جای مقام داد و این شد که با اهل دنیا آمیزش کردم و اخلاق ناپسندشان را کسب کردم و بصفات ناپسندشان متصف گشتم.

من ملک بودم و فردوس برین جایم بود

آدم آورد و در این دیر خراب آبادم

از سوی دیگر، از آمیزش با اهل دنیا نیز جز قیل و قال و نزاع و جدال حاصلم نیامد و کار بدانجا انجامید که هر نادانی به معارضه ی من برخاست و هر گمنامی به همچشمی با من جسارت ورزید.

من که ببوی آرزو در چمن هوس شدم

برگ گلی نچیدم و زخمی خار و خس شدم

مرغ بهشت بودم و قهقهه بر فرشته زن

از پی صید پشه ای همتک سگ مگس شدم

تمامی ذرات کاینات، روز و شب با رساترین زبانها ترا نصیحت همی گویند و با شیواترین بیان و پنهان و آشکارا پندت همی دهند. اما کودنان و سفیهان این پندها را فهم نکنند و آن موعظه ها را جز کسانی که گوش فرا دهند، کس بخرد درنیابد.

مگو که نغمه سرایان عشق خاموش اند

که نغمه نازک و اصحاب پنبه در گوش اند

تا چند در پی لذت های فانی دنیاوی باشی و از ثمره ی خوشبختی های عقبائی باقی روی گردانی؟ اگر از صاحبان خرد و اندیشمندانی، بهر روزی بدو نان و بهر سالی بدو جامه خرسند باش تا بروز رستاخیز تهیدست و بی بهره نگردی.

مجنون تو با اهل خرد یار نباشد

غارت زده را قافله در کار نباشد

کسی که از مطالعه ی دانشهای دینی روی گرداند و اوقات خویش در افاده ی هنرهای فلسفی بگذارند، هنگامی که آفتاب عمرش به لب بام رسد، زبان حالش چنین است.

تمام عمر با اسلام در داد و ستد بودم

کنون میمیرم و از من تب زنار می ماند

دوری از مردمان، چنان که در این حدیث آمده است، راست ترین و محکم ترین راههاست، «از مردمان چنان بگریز که گوئی از شیر میگریزی. خوشا آن کس که مردمان وی را بکمترین فضل و مزیت نشناسند. چرا که در آن صورت از دردها و مصایب ایمن است.»

پس بگریز، از ایشان بگریز و خویشتن بسرعت خلاصی بخش. بدین گونه آشکارا می گردد که ناموری به فضایل از جمله ی آفات است و گمنامی پناهی از مخافات.

پس خویشتن را در زاویه ی عزلتی محبوس بدار چرا که عزلت آدمی عزت اوست. ه هر چند من خود بدین راه نرفته ام، در این زمینه چنین سروده ام:

کردیم دلی را که نبد مصباحش

در گوشه ی عزلت از پی اصلاحش

از خرمن الخلق برآن خانه زدیم

قفلی که نساخت قفلگر مفتاحش

شیخ بزرگوار ابوالحسن خرقانی، نامش علی بن جعفر است و از بزرگترین صاحبدلان بود، و بشب عاشورای سال چهارصد و بیست و پنج وفات یافت.

وی در مذمت دانشمندانی که عمر خویش صرف تصنیف کتاب همی کنند، گفته است: وارث پیامبر (ص) آن کس است که در افعال و اخلاق از وی پیروی کند نه آن کس که دائم اوراق سفید را با قلم خویش سیاه می سازد.

او را پرسیدند: راستی چیست؟ گفت، آنچه که دل قبل از زبان گوید.

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode