گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
آذر بیگدلی

بنام خداوند جان و جهان

که برتر بود ز آشکار و نهان

خداوند جان و خداوند جسم

که بسته است از جسم بر جان طلسم

بر آرنده ی نه رواق بلند

نگارنده ی نقش هر نقشبند

گرفته از او پای آیندگان

سپرده به او جای پایندگان

بره ماندگان، ره نماینده او

بدر راندگان، در گشاینده او

قدیمی که او بود و، بودی نبود؛

بغیر از وجودش، وجودی نبود

رها شد ز بودش، حدوث از قدم

جدا شد ز جودش، وجود از عدم

بلوح از قلم نقش بر نیست بست

ز نقشی از او هست شد هر چه هست

جوادی که، کاریش جز جود نه

ز سودای خلقش، غرض سود نه

حکیمی، همه حکمش اندر جهان

چه پیدا در آن حکمتی، چه نهان

علیمی، برش هر نهان آشکار

ز آغاز دانسته انجام کار

همه رازها گر خفی ور جلی است

در آیینه ی علم او منجلی است

سمیعی که، ناگفته مطلب شنید

بصیری که ننموده احوال دید

کریمی که، بخشیدپیش از طلب

جنین خورد از او رزق نگشوده لب

از او در خور است آنچه نعمت دهد

که نه مزد خواهد، نه منت نهد

رحیمی که، بخشود بر عذر خواه

وگر نامه بود از گناهش سیاه

عزیزی که، عزت بود خاص او

عزیزند خاصان ز اخلاص او

ز رحمت خسی را چو بخشد بها

عصای شبانی شود اژدها

ز غیرت کسی را چو خواهد ذلیل

خداوند مصر، اندر آرد به نیل

بخود زنده، گویا و، بینا و فرد

که بی حکمتی نیست هر کار کرد

نه انباز خواهد، نه مادر نه جفت

چه پرسی ز من گبر و ترسا چه گفت؟!

فرو نایدم جز بقدوس سر

چه مادر، چه روح القدس، چه پسر؟!

نه یزدان چو مغ گوی نه اهرمن

یکی دان صنم، گر منم برهمن

همه اهل دانش ز شاه و شبان

به یکتاییش یکدل و یکزبان

بلی، هر که داند یکی از دو باز

زبانش باین نکته باشد دراز

که اول بود هر عدد را یکی

عدد خواه بسیار و خواه اندکی

بصبح ازل جز و انس و ملک

نگفتند حرفی جز الملک لک

بشام ابد هم سپید و سیاه

حدیثی نگویند جز لا اله

نیازش بجان نیست جان آفرین

زبان می نخواهد زبان آفرین

بچشم ار نبینیش، نایی بخشم

که چشم آفرین دید نتوان بچشم

بلی، ز آفرینش توان برد پی

به آن آفریننده دانای حی

ز مصنوع، صانع توان فاش دید

که هر چشم از نقش نقاش دید

کشید آسمان بر فراز زمین

هم آن شاهد قدرت است و هم این

گل تر برآورد از چوب خشک

به نی شهد پرورد، از نافه مشک

رطب ز استخوان کرد و چشمه ز خاک

ز آب سیه قطره ی تابناک

پدیدار کرد آب و آتش ز سنگ

یکی سیمگون و یکی لعل رنگ

از این بس شب تار روشن شده

وز آن بس گل تیره گلشن شده

شب و روز، ازو روشنان سپهر

بخاک زمین سوده رخشنده چهر

به تسبیح او، غافل از یکدگر

جماد و نبات و ملک، جانور

برندش بدبار عزت سجود

چه مسلم، چه ترسا، چه مغ، چه یهود

خورندش ز خوان عنایت رغیف

غنی و فقیر و قوی و ضعیف

به مسلم، چو روزی مسلم نکرد

باو آنچه داد از مغی کم نکرد

نه روزی بدانش فروزی دهد

بهر کس که جان داد روزی دهد

نبندد ره روزه هیچکس

جز آن روز کش بست راه نفس

جهان را چو روزی ده آمد خدای

گرسنه نمانند شاه و گدای

تفاوت نه، چون هر دو گشتند سیر

گر این نان جو خورد، آن شهد و شیر

ازویند چون تیرودی جامه خواه

برهنه نمانند درویش و شاه

چو تن گرم شد، فرق نه در میان

گر این پشم پوشید و آن پرنیان

گر آسوده یی بینی اندر جهان

ز من پرس، مشمارش از آگهان!

ندانسته مستدرج از مستحق

مگو رستگاری او جسته حق

ببین چون نشستند، بر فرق تاج

سلیمان و شداد بر تخت عاج

ور آزرده یی بینی از آسمان

ز من پرس و از وی مشو بدگمان

ندانسته از امتحان انتقام

مگو از مکافات شد تلخ کام

ببین کرده چون کرم و پشه ز نیش

تن و مغز ایوب و نمرود ریش

چه شد جایگاه کعبه، یا دیر شد

خوش آن بنده کش عاقبت خیر شد

بسا موبد زند خوان کز کنشت

کشاندش بطوف حرم سرنوشت

بسا شیخ وارسته کز خانقاه

بدیرش درآورد بخت سیاه

گنه بیند و از نظر، برد

مگر بنده خودو، پرده ی خود درد

چو بحر عنایت در افزایش است

بهر جرم امید بخشایش است

بحق شرک اگر آورد ابلهی

پشیمانی او را نماید رهی

بناحق چو رنجد ازو جان کس

همین کو پشیمان شود نیست بس

چو بخشایش دادگر بایدش

بکوشد که رنجیده بخشایدش

وگرنه ز عدل است دور اندکی

که باشند مظلوم و ظالم یکی

که ایزد ز ظالم مگو بگذرد!

چو مظلوم بگذارد، او بگذرد

چو بینی دو روزی ای آموزگار

که ظالم امان یافت از روزگار

نگویی که، از وی نپرسند باز

که اید ز پی روزگاری دراز

خوش آن سرشکن، کش سراکنون شکست

همین جا ز اندیشه ی حشر رست

چه شد ظالم امروز بر دار نیست؟!

که دار مکافات این دار نیست!

هم امروز و فرداست فاش و نهان

که مظلوم و ظالم روند از جهان

هم امروز تا چشم بر هم زنی

رود هم فقیر از جهان هم غنی

چو فردا ز مغرب دمد آفتاب

کشد هر کجا خفته یی سر ز خواب

که و مه، در افگنده سرها بزیر

ستمگر، بدست ستمکش اسیر

در آنجا شود نیک از بد جدا

ز عفو و غضب، تا چه خواهد خدا

غرض، هیچکس واقف از کار نیست

دریغا که یک دیده بیدار نیست

نظر خواست دیدن نشانی از او

زبان خواست کردن بیانی از او

از اول نظر سر بسنگ آمدش

در اول نفس، دل به تنگ آمدش

خود گفت: ازین ره سراغیم هست

که از نور ذاتش چراغیم هست

ز اندازه چون پای برتر نهاد

هم اول قدم پای بر سر نهاد

دل از گوهر عشق چون مایه داشت

در این راه هم پای و هم پایه داشت

همی رفت افتان وخیزان براه

همی گفت هر گام، وا خجلتاه

ندانم کجا با که دمساز گشت

که نتواند از بیخودی بازگشت

نه هر دل در این رهگذر پا گرفت

نه هر مهره بر تاج شه جا گرفت

شناسایی او، چو ناید ز ما

بعجز خود اقرار باید ز ما

کسی کش دل از دانش خود خوش است

چو آن خارکش، پیر، خواری کش است

که با شمع شب پا بصحرا نهد

نداند کجا سر، کجا پا نهد؟!

چو از شمع مهرش شود دیده گرم

کشد شمع خود، زیر دامان ز شرم

خدایا چو هستی ما خواستی

ز حرفی دو این مجلس آراستی

بر افروختی نه سپهر و در آن

برافروختی شمعها ز اختران

از این چارگو هر که کردی عیان

زمین ساختی نقشها در میان

ز گل نقش آدم بپرداختی

بشکلی که میخواستی ساختی

ز جان و خرد، کردیش سرفراز

دلی دادیش، گنج صدگونه راز

چو آگاه بودی ز داناییش

بهر کار دادی تواناییش

از آن روز فیروز، تا این زمان

که بر ما همی گردد این آسمان

گه از بطن زال حبش مهوشی

بر آری چو ز انگشت دان آتشی

گه از صلب میر ختن زنگیان

کنی همچو انگشت از آتش عیان

ز نیروی حکم تو رب مجید

بد از نیک و نیک از بد آمد پدید

اگر بیهش آمد وگر هوشمند

همه نقش ها را تویی نقشبند

ولی سر نقشت، بما فاش نیست

بلی، نقش آگه ز نقاش نیست

در آن روز کآیینه ها صاف بود

ز نور جمال تو شفاف بود

بهر گوش کآمد نوای الست

بلی گفت چون آینه زنگ بست

همه گفتگوها فراموش کرد

چراغی که افروخت خاموش کرد

چه بودی گذشتی خوش ایام ما

چو آغاز ما بودی انجام ما

چه میگویم ای روزگارم سیاه

نه رهبر شناسم نه رهزن نه راه

اگر گم کنم راه، بر من مگیر؛

و اگر عذر خواهم، ز من درپذیر!

بهم کرده هر جا دو کس داوری

ز تو جسته هر یک نهان یاوری

بسوی تو هر کس ز هر سو روان

تو را خوانده هم دزد و هم کاروان

شب و روز جویند فارغ ز غیر

مسلمانت از کعبه ترسا ز دیر

اگر پرده از روی کار افگنی

ز هم هر دو را شرمسار افگنی

نبود و نباشد تو رامنزلی

بجز دل، بود گر کسی را دلی

یکی را بسر بر فرازی درفش

یکی را کنی تنگ بر پای کفش

یکی ا دهی گوهر شب چراغ

یکی روز از مهر گیرد سراغ

یکی را نهی جام زرین بدست

یکی را سبوی سفالین، شکست

یکی را کنی جامه از پرنیان

یکی دلق پشمینش رفت از میان

یکی هر چه خواهد برآریش کام

یکی آرزوها گذاریش خام

یکی مرغ و ماهیش بر خوان نهی

یکی سفره خواهیش از نان تهی

گر آن سرخوشان شد، ور این لب گزان

نه سودت ازین، نه زیانت از آن!

خوش آید ز تو، هر چه آید همی

که آن از تو آید، که شاید همی

نشانی بجنت، کشانی بنار

ز کس می نیندیشی ای کردگار

همه روزه خضری و اسکندری

بری گر بظلمات و باز آوری!

گر این آب نوشد، که نگذاردش؟!

ور آن تشنه ماند، که آب آردش؟!

ز تو هر چه پیدا، ندانم چه ای؟!

ز تو هر که شیدا، ندانم که ای؟!

بطفلی که هیچ اختیارم نبود

توانایی هیچ کارم نبود

ز پستان مادر بپروردیم

بگفتار و رفتار آوردیم

چو بگرفت نیرو سراپای من

کشیدم سر از طاعت، ای وای من

روانی خرد جوی دادی مرا

زبانی سخنگوی دادی مرا

چنان کن، که گویم ثنایت همی

چنان کن، که جویم رضایت همی

ز بهر تماشای این گلشنم

دو چشم از کرم ساختی روشنم

چنان کن، که هر گل که بینم نخست

شناسم که عکس گل روی تست

ز اول چنان کن، که باشم رضا

بهر حکم کآخر کنی از قضا

رسد ورنه حکم قضا بیگمان

چه غمگین بود بنده، چه شادمان

بکش دستم از آستین کرم

پس آنگه بدامانم افشان درم

نماند درم، ورنه آخر بکف

چه خود داده باشم، چه گردد تلف

چو سازم تلف، از کریمان نیم

چو خود داده باشم، پشیمان نیم

ز من، تا کسی نشنود آه سرد

شکیباییم بخش و آنگاه درد

جهان بگذرد، ورنه از نیش و نوش

چه بیهوده نالم چه باشم خموش

چو نالم، جهانی کنم تنگدل؛

چو بندم لب، از کس نباشم خجل

ز جان، با خرد آشناییم ده

بچشم، از خرد روشناییم ده