گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
عطار

این چنین رفتند مردان راه دین

رهروان حق به پیش حق یقین

شیرمردان مرکب خود رانده‌اند

اندر این ره چون خسان کی مانده‌اند

مرد عشقی گر تو تن در راه کن

ور نه بنشین دست و تن کوتاه کن

شیرمردی باید این راه شگرف

تاکند غواصی این بحر ژرف

نیست کار بددلان این کار عشق

این کسی داند که هست آگاه عشق

کار پیرانست و مردان یقین

درگذشتن هم ز کفر و هم ز دین

من در این اندیشه بودم سالها

زان سبب معلوم کردم حال‌ها

هیچکس زین ره نشانی وانداد

آنکه او دادست خط برجان نهاد

هیچکس از حال خود واقف نیند

جمله سرگردان این دنیا درند

ای دریغا عمر رفت و وصل نه

وی دریغا فرع رفت و اصل نه

ای دریغا در خودی وامانده‌ام

لاجرم در این بلا در مانده‌ام

ای دریغا نفس شومم ره نبرد

وز حریم وصل جانان برنخورد

ای دریغا خرقه و سجاده‌ها

سنتی مانده به ما این دردها

ای دریغا رنگشان و حالشان

کاین زمان بگرفته‌اند این ناکسان

ای دریغا صحبت مردان مرد

خود ندیدیم و بمردیم ما به درد

ای دریغا شاهبازان و شهان

هر یکی در راه دین صدر جهان

ای دریغا پیشوایان یقین

راه رفتند و بماندیم و چنین

ای دریغا عارفان با صفا

رفتن ایشان ما بماندیم از قفا

ایدریغا صوفیان با صفا

رفتن ایشان و بماندیم از جفا

ای دریغا سالکان راه بین

راه رفتند و نبد ما را یقین

ای دریغا عاشقان با ادب

محو در تجرید و مائیم خشک لب

ای دریغا زاهدان با نیاز

جمله در راهند و ما افتاده باز

ای دریغا عالمان با عمل

شد یقینشان حاصل ما در خلل

ای دریغا رهروان لامکان

جمله در سیرند و مادر خاکدان

ای دریغا راه تحقیق و عیان

عارفان دیدند و ما نادیدگان

ای دریغا نفس ما در معصیت

خو بکرد است و ندید او معرفت

گر تو نفس خویش را فرمانبری

صد هزاران تیر از خذلان خوری

هر صفت کز نفس می‌آید پدید

اندر آن عالم بتو خواهد رسید

ور ترا علم و عمل باشد صفت

باز بینی اندر آن جا معرفت

ور دراینجا باشدت وحدت صفات

اندر آنجا پیشت آید نور ذات

ور در اینجا جهل و نادانی بود

اندر آن عالم پشیمانی بود

ور در این عالم بود کبر ونفاق

اندر آن عالم شوی عاصی و عاق

ور در این عالم بود از بخل و کین

اندرآن عالم شوی خار و حزین

ور ترا اینجا بود زرق و فریب

اندر آن عالم بمانی در حجیب

آتش دوزخ حجاب راه دان

این سخن را از دل آگاه دان

هر که اینجا او زوصل یار ماند

تو یقین میدان که اندر نار ماند

هرکه او اینجا رخ جانان ندید

باشد آنجا کور و حیران و پلید

هرکه اینجا از وجود خود نمود

اندر آنجا آتش سوزان ربود

هرکه او خود را فنای کل نساخت

اندر آنجا او بقای کل نیافت