گنجور

 
عطار

گر کنی خیری به دست خویش کن

خیر خود را وقف هر درویش کن

یک درم کان را به دست خود دهند

به بود زان کز پی او صد دهند

گر ببخشی خود یکی خرمای تر

بهتر از بعد تو صد مثقال زر

هر چه بخشیدی مکن با او رجوع

گر ز پا افتاده‌ای از دست رجوع

این بدان ماند که شخصی قی کند

باز میل خوردن آن کی کند؟

با پسر گر چیزکی بخشد پدر

می‌رسد گر باز گیرد از پسر

ای پسر با مال و زر شادی مجوی

آنچه کس را داده‌ای دیگر مگوی

شادی دنیا سراسر غم بود

سور او را در عقب ماتم بود

امر «لا تفرح» ز دنیا گوش دار

جای شادی نیست دنیا هوش دار

شادمان را ندارد دوست حق

این سخن دارم ز استادان سبق

گر فرح داری ز فضل حق رواست

لیک از دنیا فرح جستن خطاست

ای پسر با محنت و غم خوی کن

روی دل را جانب دلجوی کن