گنجور

 
عطار

چار چیز ای خواجه کم دارد بقا

گوش دار ای مؤمن نیکولقا

جور سلطان را بقا کمتر بود

پس عتاب دوستان خوشتر بود

دیگر آن مِهری که باشد از زنان

بی‌بقا چون صحبت ناجنس دان

با رعیت چون کند سلطان ستم

مر ورا باشد بقا در مُلک کم

گر تو را از دوستان آید عتاب

کم بقا دارد چو خط بر روی آب

گرچه باشد زن زمانی مهربان

چون کم آید بهره‌ بگشاید زبان

چون به ناجنسان نشیند آدمی

کمترک بیند از ایشان همدمی

زاغ چون فارغ ز بوی گل شود

نفرتش از صحبت بلبل شود

صحبت ناجنس جانکاهی بود

جمله را زین حال آگاهی بود

چون تو را ناجنس آید در نظر

ای پسر چون باد از وی درگذر